شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر نو
نخواهیم گذشت
حسن سهرابی
از ساقی این سَرا نخواهیم گذشت
از بازی حیله ها نخواهیم گذشت
از هر چه که بگذریم تا آخر عمر
از بانی این بلا نخواهیم گذشت
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،
درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگی
را درروزی که نخواهد آمد
به تو نوید می دهند.
سَرخوش اند این کوچه های عاری از نجوایِ من
در بَهاری که دِلَم با حنجره،سازِ جدایی می زَند.
سروده های:حسن سهرابی
Instagram.com/sohrabipoem
@sohrabipoem
Sohrabipoem.blogfa.com
بوی عرفان
زندگی با تو برایم بوی عرفان و
شقایق می دهد
بی تو امّا:
بوی عرفان و شقایق حس قبرستان دهد
حسن سهرابی
کتابخانه ده ما را آتش زدند
تا همه مردم با خدا شوند
غافل از آنکه خدا همراه دود
از
دِه ما رفت
حسن سهرابی
آرزویم این است جانا
که چُنان تیغِ فَلَک
بَر زَنَد از ریشه تو را
که دِگَر رنگ خوشی
هیچ نیایَد به دِلَت.
به دورانی که شیر دَربَند و
دل چرکین
زِ دستِ نامرادیهای دوران است.
چه نا زیباست:
کوکِ سازِ نامَردی
به دستِ
کَرکس و کفتار.
@sohrabipoem
شوق است مرا رویِ چو ماهت که ببینم
تنها شوم و در دلت آرام بگیرم
من آمدم آرام که در پیشِ دو چشمت
دریا شوم و در تَنَت آرام بمیرم
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
آتش زیر خاکستر
چه حرفها و سخنهایی که در قلبم
چنین مرموز در خوابند،
ولی،
آتش بَرآرد سَر از آن خاکستر سردم
در آن روزی که
برخیزد هزاران شعله ها از آن.
چشمانِ فلک
چشمانِ فَلَک کور شود
گَر نتواند،
این عشقِ میانِ
من و آن یار ببیند
@sohrabipoem
پیرمردی خسته از دنیای خود
از میان کوچه های شهر میگذشت
یاد معشوق در میان پاکت سیگار او
کس ندانست !!
اما سخت عمرش گذشت......
دی ماهم☃❄️
گرچه سردم اما یکرنگم !🌬
سردی من از من نیست
خالقم میخواهد بنماید من را سرد
سرنوشتم این نیست
گر خانه های دلتان گرم شود🔥
خاطرات گرم شود🔥
و به یک لبخند🙂
قلب خسته یک زن بتپد👸
و به یک دست, روح زخمی یک مرد آرام بگیرد🤴
سردی...
(بی پروا)
در هر دم و بازدمم
در رگ و پیوند من
در غم پنهان من
در جان و تنم
پیدا و ناپیدای منی
همچون پیچکی
از ساقه های خشک و عریان من
می پیچی و بالا می روی
فزاینده و بی پروا
پیچک سبز خیال منی
تو خدای منی...
(شعر)
من زنی شاعرپیشه ام
از من ساده عبور نکن
من سال هاست تشنه ی یک دیدن ساده ام
با چشم هایت مرا ببین
با لب هایت نام مرا صدا بزن
با دست های مهربانت روح مرا لمس کن
تا در من شعر شوی
من حس یک شاعر را به...
(دلبر)
همه ی راه ها و کوچه ها
برای من به یکجا منتهی می شود
در ذهنم تو را می خوانم
با نگاهم تو را جستجو می کنم...
کاش در کوچه های عاشقی
کنار گلدان های شمعدانی
دستانت را پیچک تنم می کردی
تا با تو عبور کنم
از...
(عطش)
آنگاه که در سایه ی مبهم شب
در بستری چمنزار
از آسمان شب
عشق می بارید
در سکوتی بی پروا
در راهرویی مملو از کاج های خاموش
قدم زنان در رگ های تنم
به استقبال عشق آمدی
نفس هایت را در بارشی شجاعانه
به اندام خسته ام دمیدی
...هجوم...
🌱(پیچک سبز خیال)
عشق غمناکم
با بیم زوال
تن من را می لرزاند
چون به او می نگرم
تک درختی است آزاد
و من آن پیچک سبز خیال
که بر او
همچو بند نافی گره خورده تنگ آویزانم
و میدانم دست سردی آخر
در تب زرد خزان
برگ های سبز...
در سکوت شهر
در پس دیوارهایی کاه گلی
میان کوچه ی قهر و آشتی
مات و حیرانم
من از درز دیوارها
صدای همه همه ی دخترانی شاد
با جامه هایی به رنگ سرخابی
با انارانی به دست را میشنونم
که مستانه در جستجوی عشق
با لب هایی به رنگ خون...