دلم ، به بوی تو آغشته اسٺ...!
. حکایت بارانی بی قرار است این گونه که من دوستت میدارم..
حیف نیست بهار از سر اتفاق بغلتد در دستم آنوقت تو نباشی؟ ️️️
پنبه آتش گرفتهای است قلب من کف مزن شعلهورش مکن باد را ببین چگونه درختان را دور میزند و سوی دلم میخزد کف مزن شعلهورش مکن قلبم را در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد کف مزن شعلهورش مکن باد را ببین چگونه مرا در دهان گرفته و بر...
چنین که به هم آغشته ایم تو کجا خواهی بود وقتی که نباشم...
نگاه کن چه پیر می شوند رویاهایی که تو را نیافته جهان را ترک می کنند
دلتنگی خوشه انگور سیاه است لگدکوبش کن لگدکوبش کن بگذار ساعتی سربسته بماند مستت می کند اندوه
در کوچه ، خیابان ، مترو صدای تو را می شنوم در خانه ، سکوت ، رویاها می گویند دیوانه ام می گویم دیوانه اگر بودم که صدای شما را می شنیدم
بی سر خواب تو را می بینم بی پر به بام تو می پرم انگور سیاهم به بوی دهان تو شراب می شوم
اشتباه نکن نه زیبایی تو نه محبوبیت تو مرا مجذوب خود نکرد تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی من عاشقت شدم
کجای جهان رفته ای؟ باز نمی گردی/ می دانم...
بنویس / بنویس و هراس مدار از آنکه غلط می افتد. بنویس و پاک کن همچون خدا که هزاران سال است می نویسد و پاک می کند و ما هنوز زنده ایم در انتظار پاک شدن بر خود می لرزیم
برای آنچه که دوستش داری از جان باید بگذری بعد می ماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی
حاصل بوسه های تو اکنون منم شعری که از شکوفه های بهاری سنگین است و سر به سجده بر آب فرود آمده دعا می خواند
نابینای توام نزدیکتر بیا فقط به خط بریل میتوانم که تو را بخوانم، نزدیکتر بیا که معنی زندگی را بدانم
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه نمک را بگذار برای من می خواهم این زخم تا همیشه تازه بماند
بی تابانه در انتظار توام غریقی خاموش در کولاک زمستان. فانوس های دور سوسو می زنند بی آن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش می رسند بی آن که مرا بشنوند. من نه غزالی زخم خورده ام نه ماهی تنگی گم کرده راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر...
به حرمت نان و نمکى که با هم خوردیم نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه... نمک را بگذار برای من! میخواهم این زخم تا همیشه تازه بماند.......
حالا که تو رفته یی می فهمم دست های تو بود که به نان طعم می داد پنیر را به سفیدی برف می کرد و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست حالا که تو رفته یی و ملال غروبی نان را قاچ می کند و برگ...
می بارم چشمانی کو که تو را ببینم دهانی که تو را بخوانم گوشی که تو را بشنوم بارانم می بارم کورمال، کورمال در کنارت.
چه چیزهای ساده ای که آدمی از یاد می برد می بینی ! دنیا زیباست محبوب من نمی دانستیم برای نشستن کنار هم چهارپایه ای نداریم.
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
از گلی که نچیده ام عطری به سرانگشتم نیست خاری در دل است.