متن عاشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشق
دو دستِ من گرفته دامنت را
تعارف کن دو گنجشکِ تنت را
خلاصه عاشقِ آن صحنه هستم
که باران تر کند پیراهنت را
من تو پونزده سالگی
عاشق شدم... معشوق من نوزده
سالش بود و معروف ترین شاعر
جوونی که ازش تعریف میکردن...
اون موقع ها هیچوقت ندیدمش!
یعنی از نزدیک نشد ببینمش...
اما همین یه شعر مگه کافی
نیس برای عاشقش شدن؟!
معشوق ما غایب!
دلش در دل ما حاضر بود:)♡
دیالوگ...
خسته ام مثل عقابی که پیر شده
یا پرنده ی زخمی از پرواز تیر شده
ابر باران عشق از تن ام گذر نکرد
باد پیمان شکسته نصیبم کویر شده
تا آخرین نفس منتظر است آهو بیا
وقتی به چنگ تیز پلنگی اسیر شده
رودی کشته بدون جنگ با آبشار شده...
حالم بد است مثل عقابی که پیر شد
یا کفتری که زخمیِ پروازِ تیر شد
ابری قرار بود از اینجا گذر کند
پیمان شکست باد و نصیبم کویر شد
تا آهِ آخرین نفس، آهو امید داشت
وقتی به چنگ تیز پلنگی اسیر شد
رودم، که در تقابل با رسم آبشار...
کمندِ زلفِ تو رقصان میانِ بادِ نوروزی
هرآن کس دید زلفت را روان شد سوی بهروزی
میانِ ظلمتِ شب ها چو از رُخ پرده بَرداری
دلِ تاریک عاشق را به عشقِ خود برافروزی
بیفروز آن چراغِ دل تو ای فتّانهٔ دوران !
که هر صبحِ سحر جان را به آهنگی...
دلنوشته هایم...
نه نانی می شود برای دل گرسنه
نه آبی برای رودهای آرام و کم عمق...!
دلنوشته هایم اما...
جنس خون درون شاهرگ است...
که می تازد به رگهای زندگی ام...
مهربانم ؛
عاشقم چه بمانی چه نمانی ،
میان واژه های به صف کشیده ام
همه ی روزهای...
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید...
عاشق شدیم و همان موقع کار جهان سر آمد؛ تمام وجود و بود و نبودمان یک دفعه به دیگری گره خورد. بزرگ ترین ارتفاع مان شد چشم هایش و مدام ترسیدیم مبادا از آن دریچه های مشکی سقوط کنیم.
چشم دوختیم به دهانش...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به...
دل مردگان معنای احیا را نمی فهمند
فرق غروب و صبح فردا را نمی فهمند
آنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّی
طعم خوش آب گوارا را نمی فهمند
شب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبها
حال دل غمگین و تنها را نمی فهمند
صحرانشینان بیابانهای لَمْ یَزرع
بی شک...
بنا ندارم که عاشق نباشم
آنچه زندگی ام را از سکوت نیستی در می آورد
آنچه مرا به جهان سنجاق می کند
عشق است
و همین عشق باعث می شود جهانی این همه تلخ را باز هم چون :شیرین :بخواهم
سازهای آبی سولماز رضایی
چه بلایی ز غم و عشق تو آمد به سرم
کاش از مهلکه اش جان به سلامت ببَرم
از شب رفتن تو، گفت دل عاشق من
باید هر لحظه به تن، رَخت محبت بدَرم
از همان لحظهء اول که به هم خیره شدیم
تا کنون از خودم و زندگی ام...
عشق و آب و کلمه
هر سه جاری می شوند
بدون اصرار ،بدون تردید ،بدون جوهر
عشق ،اگر عشق باشد می جوشد و می خورشد و عاشق تنها نظاره می کند که عشق خودش وسط معرکه است
همچون آب
همچون کلمه که معلوم نیست در چه زمان و در چه...