متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
روزهایم گذرِ سایه و نور،سایه از بغضِ زمان، نور ز دور.
در هزارتوی افکارِ سترگ،نقش میبندد امیدی چو موج.
گاه در رؤیای فردای شگفت،گاه در زخمِ گذشته، نهفت.
دستهایم پر از ایده و وهم،چشمهایم به مسیرِ عدم.
زنی چو طوفان، زنی چون بهار
رها از هر بند، رها از حصار
به سقف و دیوار، دل نسپرده
به بال خودش، سفر کردهوار
نه در پیِ لطفی، نه محتاج دست
نه چشم به راهی، نه دل در غبار
خودش تکیهگاه و خودش رهنما
جهان در نگاهش چو موجی سوار...
چه سود از جهان، گر نباشد کسی؟
که با مهر، گیرد تو را در بَسی
چه سود از طلوع و ز ثروت، چه سود؟
اگر بیکسی در دلِ هر کسی...
به راهی اگر فتح کردی قله،
ولی خالی از عشق و دلواپسی
تو را گر نباشد دلی همصدا،
جهانت تهی...
اسفند که از نیمه گذر کرد باز
باید شد از غصهها بینیاز
باید که از خاک برخیزد دل
همرنگِ گلهای باغِ به راز
باید که چون باد، آزاد شد
همراهِ عطرِ بهاران، فراز
در گوشِ دل بویِ نو میرسد
با نغمهی بلبلان در طراز
امید، در جانِ شب جان دهد...
پدر، با تو رفتم به دشوارها
شکستم به لبخند، دیوارها
به هر راه سخت و به هر قلهای
تو بودی چراغم در انکارها
به شانهات تکیه زدم بیگمان
گذشتم ز طوفان و از خارها
چه شیرین که با تو توانستهام
بگویم ز جانم، ز اسرارها
میان جهان از همه بیخبر...
پنداشتم سختگیرم، ولی
دیدم که دشوارتر بوده راه
رفتم، ز خود دورتر ایستادم
دیدم که حق داشتم بیگناه
از دور اگر خویش را بنگرم
جز زخم و درد و غمی بیپناه؟
ترسم که دیگر نماند توان
ترسم که افتد دلم در تباه
من سختگیرم؟ نه، این روزگار
با من نکردهست...
باید بفهمی کجا دل شکستهای
کجا از مرز انصاف گذشتهای
کجا بیدلیل قضاوت کردهای
و کجا بیگمان دلی شکستهای
اگر که ندانی، گرفتار خواهی شد
در دامی که خود از آن آگاه نشدهای
"تا در جای کسی نبودهای، خاموش باش"
که در دنیای دل، کسی از دردش پنهان نیست، آگاه...
خوبم، تا وقتی که فکر نکنم، تا یادم نیفتد
کجای این دنیا ایستادهام، و چه غمها خوردهام
خوبم، تا دلخوش شوم به قهوه، موسیقی و کتاب
تا رنجهایم را با زیباییها کم کنم، تا لیوان پر را ببینم
خوبم، تا لبخندی بر لبانم بنشانم
و حال کسی را خوب کنم،...
عزیزم، اگر اشکی به چشمت نشست
از شیرینی پایانِ راهی که جست
راهی که با درد و سختی به پیش رفتی
اما در نهایت به نور دلخواه رسیدی
تو جنگیدی، در برابر زمان و شب
و اکنون گلی شکوفا در دل خاک خشک
اشکت به بهار دل اشاره دارد
که...
اسفند، بوی نسترن دارد هنوز
آغوش گرمِ یک وطن دارد هنوز
در کوچههایش عطر باران مانده است
شوری ز باغ و یاسمن دارد هنوز
خورشید در آغوش شب جا مانده بود
امّا امیدِ یک سحر دارد هنوز
با هر نسیم از راه میآید بهار
شوقِ شکفتن در چمن دارد هنوز...
اسفند، در خیالِ بهاران، نشسته است
در آستانهی شبِ زمستان، نشسته است
عطر شکوفهها به هوا میکشد نفس
در کوچههای خسته، غزلخوان نشسته است
لبخندِ آسمان، همه را گرم میکند
بارانِ شوق در دلِ انسان نشسته است
میرقصد آهوانه دل از بوی عید و عشق
امید در کنار خیابان نشسته...
گویی که تقدیر چنین خواسته است
در بینِ عالم، دلم خسته است
هر لحظه در نیمهی راهی اسیر
در وادیِ صبر، دلم بسته است
آنچه نخواهم، به سویم دوان
آنچه که خواهم، ز من رَسته است
با هر نفس، آرزویی به دل
اما جهانی پر از غُصّه است
ای سرنوشتِ...
گفت: کی آیم ز این غمها رها؟
کی رسد روزِ نجات و مرحبا؟
گفتم: آن دم کاین جهان را بنگری
جز برای کار، راهی برتری
آن زمان کز کار، غم کمتر شود
در کنارِ آن، دلت خوشتر شود
گلدَنی بنشان به رویِ میزِ خویش
بویِ گل آرد صفا در روز...
ما پیر بودیم، در دلِ کارهای بیپایان
پیرِ یک جانشینی، غمها و بیخبران
پیرِ شادی نکردن، بیوقفه در سفر
و در سکوتِ شبها، در دلِ خود خزان
ما بیزمانی پیر بودیم، نه با سالها
که در راهِ بیپایانِ کار گم کردهایم جوان
فرصت نداشتیم حتی بایستیم و فریاد زنیم
در...
ولی من دیگرهیچوقت نمیتوانم خودم را دوست داشته باشم زیرا روزی که همانند تمام هم سن وسالهایم درآیینه هویت وبه شوق بودن ایستادم تاخودم را تماشا کنم خودم رازیر برچسبهاوتحقیرهایی دیدم که روزی انسان نما ها به من چسبانده بودن برچسبهایی که روح من را آزرده اند برچسبهایی باعنوان پوچ...
وتنهایی همچون روباهی که سر دوستی با هیچکس نداردآخرین گریزگاهی است برای دور شدن از تمام انسانهایی که مرا در گذشته آزردند وجای حرفهایشان همانندزخم های کهنه و ابدی زندگی را از چیزی که بود برایم تلخ تر کرد
نویسنده عطیه چک نژادیان
عقربه های ساعت حرکت کردن زمان گذشت جسم فرسوداما من هنوز درآن لحظه ی مبهم ایستاده ام وجایی نرفته ام من این روح سردرگم از آن روزتابحال هیچگاه خودرا نیافتم آری من بدجور گم شده ام
نویسنده عطیه چک نژادیان
درون من زخم هایی است که دیگر هیچوقت خوب نمیشوند اما درپذیرش اینکه دیگر خوب نمیشوند گیرکرده ام ورنج واقعی من از نپذیرفتن همین زخم هاست وگرنه جای زخم های روحی ام خیلی وقت است که بی حس شده اند
نویسنده عطیه چک نژادیان
گفت این روزها می گذرندولی نگفته بود که از روی روح وروانم میگذرند
نویسنده عطیه چک نژادیان
سالهای سال است که میمیرد تایک دم زندگی کندتوچه تو میتوانی یک دم
یک مثقال یک ذره مثل من بمیری؟
نویسنده عطیه چک نژادیان
تو زیباترین حزن من بودی. عزیزترین زخمم بودی. و لی این که با افعال گذشته از تو یاد می کنم،غم انگیزترین شکل انقراض است که برگزیده ام.
خاک کردن کسی که درکنارت زندگی میکند خیلی دردناک است اوبرای تومرده است حتی اگر هر روز اورا درخانه ببینی
آری گاهی برای...