متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
چو دل دیدم ز مردم خسته گردد
به خلوت دل پناهی بسته گردد
ز طبعِ خلق، هر کس شد خبردار
ز غوغایش، دلش رسته گردد
کسی که اهلِ معنا گشت و بینا
ز مردم تا ابد آشفته گردد
چه حاجت صحبت اغیار گفتن؟
که دل با خویشتن آراسته گردد
به...
در قمارِ حق، شکستِ دل، نشانِ بردن است
برد اگر با او بود، دل چه خوش سپرده است
در میانِ خلوتِ دل، نیست جز تنهاییاش
اوست تنها، اوست یکتا، اوست همنفسِ سجده است
گر دهی دل را به بادِ مهرِ بیپایانِ او
باخت ظاهر گشت، اما برد با تو دربر...
وطن، ای سرزمینِ زندگانی
به یادت زندهام، در راهِ جانی
اگر خاکت پر از زخم است، اما
بماند در دلم راهت امانی
نه بیگانه، نه طوفان میتواند
کند از ریشهات خاکی تکانی
به هر سو میروم، یاد تو با ما
تو خورشیدی، ما هم ذرّهیِ جانی
خدایا، پاسبانش باش درظلم...
نه اهل صحبت جمع ام ولی زره دلبستهام
به غمِ خاطرات خراب، رستهام
در سینهام زِ شوقِ حرم شعله میکشد
در آتشی که کربلا شد رهین راه
چشمم هنوز خیسِ نگاهِ عطشزدهست
لبتشنهام چو طفلِ حرم، در دلِ سراب
در هر نسیم، بوی محرّم رسیدهست
دل میرود به سوی حرم،...
نبودم پشت خود، افتاده بودم،
تو بودی سایهام، ای نورِ هر دم
زمین خوردم، جهانم تیره میشد،
تو دستانم گرفتی، محرمِ غم
نه من بامن ، نه حتی دل به جایی،
تو بودی تکیهگاهم، مونس دم
دل از دنیا بریدم، زقهر رفتم،
تو گفتی: بازگرد، ای خستهی ره
شبم تاریک...
قهرم به ناز و نازم از آن ماهِ مهربان
لج میکنیم، که عشق بود شیوهی هردومان
گر دل شکسته شد ز من آن سرو آشنا
بوسه به پایش زدم دزدانه بود به خواب
بر لب گلایه دارم و در دل بهانه ی او
ای عشق بیدریغ، چه دانی ز امتحان؟...
بعضی سخن، چو نقشِ به دل، جاودانه شد
چندین بَراره شنیدنِ آن، عاشقانه شد
بگذشت لحظهای، که هنوزش نفس زند
در خاطرم چو آینه، آن صحنه خانه شد
یکبار گفت و رفت، ولی حرف او هنوز
در گوش جان، چو زمزمهای محرمانه شد
دیدم هزار بار، در آیینهی خیال
لحظه...
چراغ دیدهی ما شد، امیر کاروانی
که هست از نور ایمان، دلش در امتحانی
به بند بند صبوری، دلش سرشته ز الطاف
ندیده مرگِ ایمان را، در آن شبزدگانی
زبان عشق گشاید، چو تیغ عدل ببندد
به لطف، خشم فروریزد، چو ابرِ مهربانی
دلش چو کعبهی عشاق، قبلهگاه بصیرت
خروش...
چو کوه، محکم و خاموش و باوقار آمدند
دلیر و ساده و بیادّعا، سوار آمدند
به شوق حفظ حریم وطن، زدند قدم
ز خاک سر زدند و چو گل، بهار آمدند
میان معرکه، بینام و بیصدا رفتند
که صلح باز شود، چون نگین، عیار آمدند
نفس گرفت ز غیرت نگاهشان،...
زیر هر ذرهی خاک وطن، غیرت ماست
خون مردانِ دلیر است، که شد حرمت ماست
نام ایران به لبِ دشمنِ دون لرزان است
چون که در ریشهاش آتشزنهی همّت ماست
هر وجب خاک، پر از قصهی شمشیر و جنون
از دلِ کربوبلا تا صفِ قیامت ماست
مرزها را نه خطوط،...
دل از نسیم نگاهش صفا گرفت و گذشت
به خندهای همه دشت و فضا گرفت و گذشت
بلند قامت عشق و شکوه همت بود
که قامت از غم این ماجرا گرفت و گذشت
به جبهه خط قدم زد، به نور راه گشود
به خنده زخم زمین را دوا گرفت و...
به نام آنکه وطن را روشنی داد
دل اسلام را به نورش دردر رهین باد
خمینی خاست چون خورشید از غرب
برافکند از ستم ظلمت را ز شرق
ندا آمد ز دلهای شکسته
که باید ریشهی طاغوت شکسته
دلش لبریز نور از کوی یار است
ز عهد کربلا با ما...
ای فروغی که نهانی ز نظر در شب تار،
دل ما در طلبت سوخته چون شمع و شرار
در دل شب، به امید سحرت زار و حزین،
چشم ما منتظر آن سحر از نور نگار
در غیابت، دل ما پر زِ تمنا و امید،
که بیایی و جهان را بکنی...
ای صبح امیدِ دلِ شبزدهام کو؟
ای نور نهان! مهِ پنهان زنظرکو؟
صبر آمده در جام من از جنسِ شراره
جان میفشرم تا برسد روز قرارت
در وسعتِ دلتنگی من حبس شدی تو
ای سایهنشینِ دل من، مهر و مدارت
یک لحظه فقط نام تو آرامم کرده
ای قبلهنشین دل...
به وقتِ یک و بیستِ شب، دل از جهان بریدی
ز داغت آسمان گریست، تو خود به نور رسیدی
نه گریه کم شد از غمت، نه یاد تو فراموش
تو آن شهیدِ عاشقی، که تا ابد امیدی
نسیم دشتها هنوز، نفسزنان به یادت
ز غیرتِ تو میوزد، ز صبرِ بیحدت،...
کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر
ای آنکه هستی مژدهی فردای بیشبهای شر
جهان بیتوست زندان، منم حیران و سرگردان
بیا ای ماهِ پنهانم، برآ در چشمِ این کوثر
تویی آن گنجِ پنهانی که در هر دل نشان داری
نسیمِ جمعه میگوید: رسد روزی صدای در
مدینه تا...
به صبح روشن اندیشهات قسم آیت
که بودی آینه صدق و صفا آیت
زبانت شعله حق، قلبت از نور خدا
درون ظلمت غرب چون قمر آیت
به مجلس آمدی با لوحی از اسرار
که افشا کنی از نفاق غرب زده ها آیت
چون امام ره در میدان علم و سیاست...
نه خوف در دلشان، نه حسرتی به دوش
به نور لطف خدا، رستهاند از خروش
در آن هراس بزرگ قیامتد کبری
دلِ یمینصفتان نیست از عذاب به جوش
به دست راست قیامت، کتابشان روشن
سپیدکارترین مردمان خاموش
زمین به لرزه فتد، آسمان ز هم پاشد
ولیک در اَمن باشند، اهل...
به دست یارسپردم همه سود و زیان
شدم رها ز جهان، بیغم و بیفغان
ز موج حادثه دیگر نترسید دلم
که دید دست خدا را به هر جا، نشان
اگرچه عدم زد در مسیر لبخندزمان
نگاه لطف خدا بود مرا سایبان
چه خوش بود دل آنکس که جان را سپرد...
سکوتِ ما گنهکاری است، خیانت با زبان سرد
در آتش نگاهِ او، دل از اندوه میلرزد
صدای گریه ی یک طفل، چه آتشها که افروخت
خدایا بر سر او هم، پناهی نیست، اگر دردیست
کجاست آن عدالتها؟ کجاست آغوش ایمن؟
که دستانش به لرز افتاد، دلش زخمی ز بیدرکیست
نگاهش...
در خرابات غم، آن کس که صبوری پیشه کرد، جام وصل از کف ساقی به سروری نوشه کرد.
نوح در موج بلا، تکیه به امیدی زد،
کشتی از صبر بُرون آمد و طوفان را حیله کرد.
یوسف از قعرِ سیاهی به فلک پر زد باز،
چونکه با صبر، قفس را...
کنار تو دلم آرام دارد،
جهانم تویی، ربی که یار است.
دلم چون با تو خلوت میگزیند،
بهشت از نور تو لبریز و زار است.
مرا تا بندهی عشقت شماری،
چه حاجت غیر تو افتخار است؟
ولی افسوس، هر گاه از در دل
کسی آید، دلم بیاختیار است.
میان جمع،...
ای مولوی، ای شیخِ جان، ای شورِ شیرینِ بیان، تو را با عقل، کاری هست یا بازیست پنهان؟
چرا بودی تو بر استدلال خشمگین، ای سخندان؟
ز عقل و منطق ار ترسی، ز خود ترسی، نه از جان
بگفتی: «پای استدلال، چوب باشد، بیتمکین» ولی خود از همین منطق، کنی...