متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
در شامِ عدم، زلفِ سیه افشانده
ماه و ستاره بر دلِ شب رانده
در دستِ قفس، جهان به خاموشی است
مرغی به هوای لامکان پرّانده
شمعی است فروزان به بزمِ دل
سوزد به خیالِ غم و باطل
هر برگِ کتاب قصه ای دارد
از اشکِ دل و آهِ بی حاصل
در کوچه باغ های پاییزی، پرپر می زنند
عطر برگ های زرد، قصه ها را رقم می زنند
آنگاه که نگاهت با غمی شیرین می درخشد
خواب های رنگارنگ عشق را در دل ها می کارد
با هر لبخندت، نسیمی دلکش و گرم
در آغوش پاییز، عشق را می نوازد...
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی باران
لبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفان
جهان در گرداب غم، اما دلی که شاد است
رنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندند
عشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگی
غم ها می رقصند زیر باران سرد،...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده
برگ های خزان، زمین را پوشیده
نوری از خورشید، به شاخه ها دویده
در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده
در دل جنگل، زمان گم کرده ی راه
سایه ها چون قصه ای خاموش و تباه
برگ های زرد، شکسته در سکوت
نوری لرزان، بر آسمانِ بی پناه
در دل این جنگل، رمیده ست زمان
سایه ها پیچیده در پندار جان
برگ های زرد، حدیثی با غبار
نوری از خورشید، در دل های عیان
هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید
از غم دوران، به ریشه خون چو جوید
برگ ها چون اشک از چشمِ خزان
بر زمین افتد،...
دست در دست تو، ای جان و جهان
می روم با تو به عمق آسمان
برگ های زرد، زیر پای ما
می نگرد باران، دل ها شادان
زیر باران عشق تو پرسه زنان
با تو آرام قدم در این جهان
برگ های پاییز، رقصان در باد
دل من روشن به عشق جاودان
دل به خلوتی چنین، چه آرام گیرد ای جان
در سکوتِ برگ ها، نغمه ای است پنهان
شمع ها به نور خویش، راز دل بگشایند
پاییز در هر برگ، درس عشق دارد نهان
دل از این جهان برون، سوی بی نهایت پر
هر نسیمِ سرد، گوید ز عشق، داستانِ دگر...
بر برگ های خزان، دل چون شمع روشن است
عشق در دل من، چون این شمع، هم نشین است
در این خلوتِ پاییز، دل به یاد تو تپد
هر لحظه ام به نامت، هر لحظه نازنین است
در دل سکوت، غمی جاودان،
چون برگ پاییز بر باد روان.
فنجان چای، داغ و خاموشی ست،
در ظلمت شب، حدیثی پنهان.
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،
جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.
به هر برگِ رقصان در دستِ باد،
نوای فراق است، در جان نهادم.
در این خلوتِ بی پایانِ راز،
چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.
شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،
دل اما...
ای دل غم عشق را به جان آوردم
در خلوت این خزان ز جان سوختم
شمعی که فروزد به راه شب هایم
در پرتو آن هزار قصه آموختم
باران که ببارد، دل ما تازه شود
هر ذره ز خاک، غرق آوازه شود
این اشک زمین است که بر آسمان
از شوق وصال، در نیاز ساده شود
خورشید زِ پشتِ شیشه می تابد
بر دل که زِ نورِ عشق بی تاب است
هر جرعه زِ فنجان، راز دل گوید
این لحظه چو جان، پُر از سراب است
ای جانِ جهان، روحِ روان، مولانا
دریای سخن، نورِ زمان، مولانا
در چشمِ زمین، آسمانی، خورشید
بر پرده ی رازها نهان، مولانا
در وادیِ عشق، راهنمای دل ها
گنجینه ی عرفان، مکان، مولانا
با نغمه ی جان، دل از جهان بِبَری
ای منبعِ آرامشِ جان، مولانا
در شبی چون این، به مهر و نور ماه
دل به دل نزدیک، همچو باده و گیاه
چای گرم در دست، عشق در نفس
دل ها پیوسته، بی هیچ حرف و گناه
بر درختان زرد پاییزان،
قصه ی عمر می خواند زمان،
باده ای در پیاله ی خموش،
در سکوت تو، مانده ای به نشان.
در دل شب نغمه باران چه خوش است
هر قطره اش از عشق جانان چه خوش است
دل را بشوید ز غم و درد و فراق
در بزم عاشق، این خرامان چه خوش است
به تابستان وداع گوییم بی حرف و کلام،
خنکای باد نرم برد آن پل از میان.
ز غنچه های عشق تو، دل جاوید شود،
خزان که آید، غم تو باز در دل شود.