متن غزل قدیمی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل قدیمی
در آینه ی شمس و ماه، رازِ حریم است
نقشی ز ازل تا به ابد، بس عظیم است
هر ذره ی خاک در این بزمِ قدسی
پیغام خداوند به دل هاست، کریم است
در این غروب زرد، دلم را خزان گرفت
چون موج بی قرار که از ساحلش برید
نقش نگاهمان به خیال درخت ماند
گویی که هر نسیم، غمی تازه آفرید
در میان برگ هایم فرو رفته ام ز خویش
چون بادی به پاییز، گم شده در کمین خویش
این راه که می روم، مرا به کجا برد؟
درختان به نجوا، مرا خوانند سوی پیش
برگ ها چون گیسوان از باد پریشان می شوند
نغمه های عاشقی در دل گریبان می شوند
نیمکت خالی ز یاد خاطرات مانده است
چشم ها در دوردست عشق حیران می شوند
عاشقی در قلب پاییز همچو بوی زعفران
سرخ و زرد و محو از دنیای انسان می شوند
هر...
در دلِ پاییز، به هر برگ و شاخ،
جان ها به رقص اند، زِ باد و صُبح گاه.
آنکه گذر کرد، زِ خاموشیِ راه،
دل پر زِ اندیشه، و جان پر زِ آه.
برگِ خزان رفت، چو بویی زِ یار،
هر لحظه گم شد، دل از او بی قرار.
در...
زردی برگ خزان بر روی آبِ رهگذر
از آسمان افسرده ام، بارانِ تلخ و بی ثمر
دریا دل، دل های ما، چون موج ها در رقص و ساز
لیکن چه سود از رقصِ دل، این راهِ سرد و بی سفر
چشمان من، خالی ز دیدار آشنای یار دیر
در کوچه...
در کوی خیال، ماه و ستاره به دوش
زنجیر قفس، در دستِ دلدارِ خاموش
پرندهٔ جان، رها ز دامِ قفس
سوی آسمانِ عشق، در پرواز و خروش
هوا پر شد ز ناله ی باد خزانی،
به هر برگی حکایت نامه ای پنهانی.
زمین در رقص زرد خود چو مست،
ز رویای بهار دور و بی نشانی.
درختان را چه غم ز آمد و شدِ باد،
که هر یک قطره ای در جوی بی پایانی.
به هر شاخه...
در آسمان دل، ستاره ای درخشان
از بند خاک و زمان رسته ای تو جان
رقصان در میان نور و عشق و مهر
گم در خیال، رها از رنگ و نشان
در شامِ عدم، زلفِ سیه افشانده
ماه و ستاره بر دلِ شب رانده
در دستِ قفس، جهان به خاموشی است
مرغی به هوای لامکان پرّانده
شمعی است فروزان به بزمِ دل
سوزد به خیالِ غم و باطل
هر برگِ کتاب قصه ای دارد
از اشکِ دل و آهِ بی حاصل
در کوچه باغ های پاییزی، پرپر می زنند
عطر برگ های زرد، قصه ها را رقم می زنند
آنگاه که نگاهت با غمی شیرین می درخشد
خواب های رنگارنگ عشق را در دل ها می کارد
با هر لبخندت، نسیمی دلکش و گرم
در آغوش پاییز، عشق را می نوازد...
در دل جاده ی پاییزی، زیر سایه ی باران
لبخندها و آغوش های گرم، پناهی از طوفان
جهان در گرداب غم، اما دلی که شاد است
رنگ های پاییز بر قلب ها نقش می بندند
عشق، چون درختی ریشه دار در خاک زندگی
غم ها می رقصند زیر باران سرد،...
در میان جنگل زرد، پاییز دمیده
برگ های خزان، زمین را پوشیده
نوری از خورشید، به شاخه ها دویده
در دل این سکوت، زمان خفته و رمیده
در دل جنگل، زمان گم کرده ی راه
سایه ها چون قصه ای خاموش و تباه
برگ های زرد، شکسته در سکوت
نوری لرزان، بر آسمانِ بی پناه
در دل این جنگل، رمیده ست زمان
سایه ها پیچیده در پندار جان
برگ های زرد، حدیثی با غبار
نوری از خورشید، در دل های عیان
هر درخت اینجا حدیثی کهنه گوید
از غم دوران، به ریشه خون چو جوید
برگ ها چون اشک از چشمِ خزان
بر زمین افتد،...
دست در دست تو، ای جان و جهان
می روم با تو به عمق آسمان
برگ های زرد، زیر پای ما
می نگرد باران، دل ها شادان
زیر باران عشق تو پرسه زنان
با تو آرام قدم در این جهان
برگ های پاییز، رقصان در باد
دل من روشن به عشق جاودان
دل به خلوتی چنین، چه آرام گیرد ای جان
در سکوتِ برگ ها، نغمه ای است پنهان
شمع ها به نور خویش، راز دل بگشایند
پاییز در هر برگ، درس عشق دارد نهان
دل از این جهان برون، سوی بی نهایت پر
هر نسیمِ سرد، گوید ز عشق، داستانِ دگر...
بر برگ های خزان، دل چون شمع روشن است
عشق در دل من، چون این شمع، هم نشین است
در این خلوتِ پاییز، دل به یاد تو تپد
هر لحظه ام به نامت، هر لحظه نازنین است
در دل سکوت، غمی جاودان،
چون برگ پاییز بر باد روان.
فنجان چای، داغ و خاموشی ست،
در ظلمت شب، حدیثی پنهان.
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،
جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.
به هر برگِ رقصان در دستِ باد،
نوای فراق است، در جان نهادم.
در این خلوتِ بی پایانِ راز،
چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.
شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،
دل اما...