چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند
آنقدر عزیزی که برایت همه ی عمر یک بار نه،بگذار که بسیار بمیرم
در حسرت دیدار تو آواره ترینم هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
خواهی که چو صبح صادق القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد
شب نخفتم تا تماشایت کنم ای عسل چشمانِ من صبحت به خیر
طعم لب هایت عسل بود و طبیب سنتی بهر درمان گلو دردم عسل تجویز کرد
دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فرو بند
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
اندوهِ من این است که در دفترِ شعرم یک بیت به زیبایی چشمِ تو ندارم
روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو
شانه ام از غمِ بی هم نفسی می لرزد هم نفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم
گر ناله کنان دل به تو بندم عجبی نیست جنسی که نفیس است به فریاد فروشند
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!
شیرینی هاشور لبت قند فریمان خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود نظر به روی کسی بر نمی کنی از ناز
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان ، درد دل یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد