آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
گاهی تو را کنار خود احساس میکنم اما چقدر دلخوشی خوابها کم است
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویم دل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی...
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالی برایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند من عاشق آن اخم پر از ناز حبیبم
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
چشم هایت شاهکاری محشرست باقی دنیا سیاهی لشکرست...
گهی بر سر گهی در دل گهی در دیده جا دارد غبار راه جولان تو با من کارها دارد
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
نازم به چشم یار که تیر نگاه را بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
عشق زیباست ولی قد همین زیبایی مردن و زنده شدن های فراوان دارد
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر! چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی