رویِ گل را بنگر ، تا ز غَمَت حالِ دل را تو بدانی ، چون است
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
بی گمان لحظه ی خلق تو خدا عاشق بود صرف شد پای تو انگار تمام هنرش
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع صدای هق هق من بود و گریه کردن تو
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟ که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تمام می شود و افتاب می تابد غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانم ولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید
جهان را دائما این رسم و این آیین نمی ماند اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی تا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی تا بداند غم تنهایی و دلتنگی ما
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم