خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
روزی که نمانَد دِگری بر سر کویَت دانی که زِ اغیار وفادار ترم من
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
من تو را اندازه یِ یک عشقِ زیبا ، دوست دارم
به انگشت عصا پیری اشارت میکند هردم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا
بی گمان سخت ترین حادثه مرگ است ولی می شود مرگ در آغوش تو آسان باشد
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
طراحی لبهای تو هنگام تبسم تصویر ترک خوردن صد باغ انار است
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
رسیدن تو را اگر کسی خبر بیاورد بعید نیست از دلم که بال دربیاورد
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا روزی وفا کنی که نیاید به کار من
تو تمامی با توام تنها خوش است
کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییز از تو تنها برگ زردی تحفه ی عشق است
عطر عجیب نرگست،پیچیده در تنهاییم در بهمن آغوش من ،حس بهارانی بیا
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی من مهربان ندارم نامهربان من کو
دایم دل خود ز معصیت شاد کنی چون غم رسدت خدای را یاد کنی
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد سایه پرور من از که کمتر است؟
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری