قدرت عشق بنازم که به یک تیر نگاه جان شیرین بفروشند دو بیگانه به هم
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست
دلم از سینه به تنگ است خدایا برهان هرکجا در قفسی مرغ گرفتاری هست
ز بی دندانی ایام پیری نعمتم این بس که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی من عاشق توام تو بگو یار کیستی
صدایی به رنگ صدای تو نیست به جز عشق، نامی برای تو نیست
تویی زاینده رود و من پلِ الله وردی خان ترک افتاده بر جانم نخواه اینگونه ام ویران
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
وعده بوسه به صد مهر در آبان دادی هر چه جان کند تنم مهر به آبان نرسید
وقتی جوابم می دهی با عشق:جانم من صاحب عالی ترین حال جهانم
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من
دلم را جز تو کس دلبر نباشد به جز شور توام در سر نباشد
اگر عشقی که از تو در دلم دارم عیان گردد رود از یاد مردم قصه ی مجنون و لیلایش
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب میخواهد دلم یک کلبه ی چوبی کنار آب میخواهد
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟ همی دانم دلی پر درد دارم
بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد