نازم به چشم یار که تیر نگاه را بی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را
پوستت شیر و لبت سیب و دهانت عسل است آن بهشتی که خدا گفت به گمانم که تویی
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن
چال گونه،خال لب، ابرو کشیده،دست نرم این همه ابزار قتاله به یک جا لازم است؟
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
عشق زیباست ولی قد همین زیبایی مردن و زنده شدن های فراوان دارد
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم مرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی
اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است...
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
چون به لبش می رسی جان بده و دم مزن
بازنده شدن حس بدی نیست،اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم
تشنه ام تشنه آغوش تو حتی به گناه آتشی بر تنم انداز جهنم به درک
به نگاهی به کلامی و گهی با بوسه تو چه آسان بلدی دل ببری هر لحظه
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ...
مادرت می گوید از من دور باشی؟خود بگو من به تو عاشق ترم یا مادرت دلسوز تر؟