با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است چای مینوشید و قلب استکان می ایستاد
هر شب قسم دادم خدا را عاشقم باشی هر شب یقین کردم خدای دیگری داری...
تنها شراب چشم خمار تو قادر است میخانه را دوباره پر از مشتری کند
ﻫﺮﮐﺠﺎﻫﺴﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺁﺑﺎﺩﺑﺎﺩ ﺳﻘﻒ ﺧﻮﺵ ﺑﺨﺘﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﻻﻧﻪ ﺍﺕ ﺍﺑﺎﺩﺑﺎﺩ
شبیه آخرین سیگار قبل از ترک، دلچسبی تو را میخواهمت اما گذشتن از تو الزامیست...
مگو چه سان گذرد روزگار من به غمِ او کسی که در غمِ یار است، روزگار ندارد
بعد ها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد بامن تنهاتر از ستارخان بی سپاه...
فردا اگر آمدی تابوتی برای ترانه هایم بیاور، اینجا دلی مرده است.
در دو روزِ عمر کوته سخت جانی کرده ام با همه نامهربانان مهربانی کرده ام
آنجا که عشق زبان مشترک گلها و گلوله هاست و هیچ خطی قلب زمین را مرز بندی نمی کند.
سوزنی را یافتن، سخت است در انبارِ کاه سخت تر از آن، رفیقی خوب پیدا کردن است
سینه ام گنجینه ی اسرار عشقت میشود محبوب من گر تو خواهی رازداری من برایت رازداری میکنم
دلِ بی رحم در این دوره به کار آید و بس نَرود با دلِ پُر عاطفه کاری از پیش
من، آدمم! با آرزوی زندگی کردن مهلت بده! آقای عزرائیل! می آیم!
درفال غریبانهٔ خود گشتم و دیدم جز خط سیاهی، ته فنجان خبری نیست...
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی... لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی ...
با یک تیر گرفتم هزار نشانه ات، هم رفته ام هم فراموش کرده ام.
تو ، دل تنهاییم را خط به خط خواندی ولی دل همان دل بود ، اندوهش ، کمی تغییر کرد
تقصیر جمعه نیست که غمگین و خسته ام ایراد جای دیگریست، دلم را شکسته اند....
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم به آغوش تو از بستر گُریزم
گردش سال فقط یک شب یلدا دارد من بدون تو هزاران شب یلدا دارم
هرکس بغلم کرد به خون غلتیده دل نیست درونِ سینه خرمشهر است
او دختری زیباست ساده و راستگو و «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به در در هوایت شب به شب از عمر من کم می شود