سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در طبیب خانه،طبیبی مرا از نظر گذراند.استتوسکوپ را،روی قسمتِ چت قفسه ی سینه ام قرار داد؛با خنده به تپش های نامنظم قلبم گوش سپرد.چشم هایم را وارسی کرد،دو انگشت اشاره و وسطی اش را، روی نبض شاهرگم نهاد.سری تکان داد و لب گشود:- تب داری؛ تو تب عشق داری! دوای تو نه منِ طبیب هستم و نه طبیب خانه، دوای تو معشوقی است که در چشمانت درحال قدم زدن و در قلبت درحال ساختن خانه ای برای خودش است....
فَصلِ پیدایشِعِشق است و به آن دِل بَستیمصبح پاییز و تَبِ عِشق، چِشیدن دارد... ️️️️...