یکشنبه , ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
بازی روز و شب دنیای ما یکسان نبودشاه در شطرنج می ماند ولی سرباز نه ...!...
به دوست داشتنت مشغولمهمانند سربازی که سالهاستدر مقری متروکه بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد …...
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!!...
سلامتی سربازی کهانگیزه تحملش برای شبهای دیده بانیعشق اولش مادرشو عشق دومش نامزدش بود...
سربازی فقط دوسال استاما برای یک عاشقبه اندازه بیست سال است...
سربازسرمای بالای برجکرا به جان می خردیاد روزهای تنهایی عشقشرا در ذهنش می آورد...
من آن سرباز دلتنگمکه با تردید در میدانبرای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را...
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....
سرباز که بودمرو به اتاق تو پست می دادمدلم می خواست سمت شماامن ترین نقطه در جهان باشد!...
چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند!...
فراموش کردن توتوهم سرباز خسته ای ستکه خیال می کند چون جای زخم روی تنش نیست،سالم به خانه بازگشته است!...