متن سکوت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت
تو سکوت میکنی
و قدمهایت را
طوری بر زمین مینوازی
که ترپاندر
دنبال تعریف جدیدی از موسیقی است
بغضها در حنجره خانه ساخته اند
آخر مجالی نیست برای حرف زدن
من پریشان تر از آنم که بگویم سخنی
حرف های دل من را ز سکوتم بشنو
دخیلِ بسته به ناممکن!
شریکِ شاخه ی بی میوه!
عروس و همسرِ یک بی سر!
اگر به عهدِ خودت هستی
بزن کنار سکوتت را
فروغِ رابطه می خواهم...
«آرمان پرناک»
جمعه ها در دل من پژواک خالی از صدای گذشته اند. روزهایی که به تلافی هر ساعتشان، تنها سایه ای از غم به یادگار مانده. زمان بی رحم تر از همیشه می گذرد، بی آنکه هیچ چیز جز دلتنگی در دل بماند. سکوت، باری سنگین بر دوش خاطرات است، که...
در بطن سکوتِ خزان، جانِ من
می جوید در این برگ، نشانِ من
بر لوح کتاب، سرّی پنهان است
فنجانِ چای، چَکادِ زمانِ من
در میان شب های بی انتها
که صدای جنگ،
در گوشِ تاریخِ خسته
طنین می افکند،
سکوتی بلند
به انتظارِ فراموشی نشسته است.
آدمی،
کودکی در آغوش جهان،
گم شده در جاده های خون زده،
به دنبال نانی که طعمِ گرسنگی ندهد،
و آبی که رنگ اشک نباشد.
آیا امید...
دل به خلوتی چنین، چه آرام گیرد ای جان
در سکوتِ برگ ها، نغمه ای است پنهان
شمع ها به نور خویش، راز دل بگشایند
پاییز در هر برگ، درس عشق دارد نهان
دل از این جهان برون، سوی بی نهایت پر
هر نسیمِ سرد، گوید ز عشق، داستانِ دگر...
در دل سکوت، غمی جاودان،
چون برگ پاییز بر باد روان.
فنجان چای، داغ و خاموشی ست،
در ظلمت شب، حدیثی پنهان.
سکوت است و دل در زنجیرِ غم،
جهان چون خزان، در خود پیچیده ام.
به هر برگِ رقصان در دستِ باد،
نوای فراق است، در جان نهادم.
در این خلوتِ بی پایانِ راز،
چو چایِ داغ، دل سرد و بی نیاز.
شعله ی شمع، زبان ندارد به نوا،
دل اما...
کسی با سکوت آشنا نیست.
آدم ها تا از کارهایشان فارغ می شوند، تا از جمع هایشان جدا می شوند، مُجدانه خود را به کاری می گمارند.
کتاب ورق می زنند، فیلم می بینند، شراب می خورند،پشت هم سیگار می کشند، قمار می کنند، چه می دانم
از این جور...
بر درختان زرد پاییزان،
قصه ی عمر می خواند زمان،
باده ای در پیاله ی خموش،
در سکوت تو، مانده ای به نشان.
وقتی بغضم شکسته شد
و نفس هایم
غرق شد در اندوه و بی تابی
فقط سکوت با من بود.
گاهگاهی که تنم
خسته از لحظه ها
به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده میشد
شب هایی که بالشم
خیس میشد از اشک شبانه حسرت
فقط سکوت با من بود....
در سکوت غم زده، جامی ز چای
پاییز آرام، در خیال ما جای
برگ ها رقصان، در شوق وصال
درد دل با باد، در این فصل خاکسار
وقتی بغضم شکسته شد
و نفس هایم
غرق شد در اندوه و بی تابی
فقط سکوت با من بود.
گاهگاهی که تنم
خسته از لحظه ها
به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده میشد
شب هایی که بالشم
خیس میشد از اشک شبانه حسرت
فقط سکوت با من بود....