پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزگاری شاعری میکردم و آواز عشق سر میدادم در دفتر کوچه ای که قدومت موسیقی ای بود ، روی شعر سُرائیدِه و آواز درحال خواندنم.ولی طوفان تقدیر تمام نُت های این موسیقی دلنشین را ؛ نُت به نُتِ دوست داشتن را باخود بُرد جز نُت حَسرت ......
نغمه ی عشق و شور و حال شاعری بر لبان نغمه سرای هر دیار...
و سلام بر شعر که روشنی بخش شبهای تیره ی هزاره های ماست ما که در شرق از اساطیرمان شعر بر لب به دنیا سلام می دهیم سلام به دنیا و سلام به آفتاب و سلام به شعرآریا ابراهیمی...
سخنت بند دل و شیره ی انجیر نشدرشته های غزلم بسته به نخجیر نشدبه دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر که دل و دیده مرا قابل تصویر نشدشب هجران تو ، آن روز که می کرد دلم خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشدآنکه بر چشم من آمد ، به سر کوی تو باز بر در غیر تو از اشک ، دو صد شیر نشدآنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون کار او ، جز به دو ابروی تو ، تدبیر نشدتا نیامد به سر کوی تو ، داود به دل از پی قافله ، چون باد صبا ، پیر نشد...
عشق یعنی که به دیدار تو بیمار شومتو دوا باشی و من باز خریدار شومپلک بگشا سحرت خیر ، به بالین من آیعشق یعنی که به غمهای تو تیمار شومهر سحر چشم شما مبدا پرواز من استعشق یعنی به گلستان تو پر بار شومچهره ات یاد دلم افتد و با هر نفستعشق یعنی که من از مهر تو سرشار شوم...
نفسم بند آمد و مانند یک افسانه شدگونه اش را بوسه ای آن هم چو یک پیمانه شددر قمار شرط دل ، من هم چو دل ها باختماین من عاقل پس از تو همچو یک دیوانه شددل به گیسوی تو و امواج دریا میزنممثل شهری که پس از تو همچو یک ویرانه شدگل میاندازم ز بوسه چشم زیبای تو رابادبان روسری، من را چو یک کاشانه شددر کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنمدلبری کردم زاو، بعدش چو یک مستانه شدمینویسم همچو چشمان خمارت یک غزلخنده زد، گل ها شکفت و، بوستان...
لبخندش شاعری ست که بجای شعر انار می دهد...ارس آرامی...
در دلت یک غم زیباست، دلم می گویدخسته از شاید و اما ست، دلم می گویددل تو مثل غزل، مثل خدا، مثل سکوتمثل یک کوچه تنهاست، دلم می گویددل سودایی من، ساده و سرشار و بزرگیک نفر مثل تو می خواست، دلم می گویدمن عقیده به غزل های تو دارم شاعرغم اشعار تو زیباست، دلم می گویددر نگاه تو پر از بخشش مروارید استچشم تو پاسخ دریاست، دلم می گویدای خلاصه شده در چشم تو تندیس سکوتپشت چشمان تو غوغاست، دلم می گویدمثل یک سیب که از شاخه فرو...
شاعری و این طبع روان همه از دولت اوست ورنه ما کجا و برقص آوردن الفاظ کجاارس آرامی...
آخرِ رقصِ قلم مرثیه ای در غم توستواژه ها، ثانیه ها، در به درِ ماتم توستتو غزل گونه ترین حالت اشعار منیشعر من حال و هوایش همه در عالم توستمی نویسم همه شب از دل لامذهبِ خویشدفترم صحنه ی عشق است و قلم پرچم توستگرچه محروم از آغوش تو گشتم همه عمردر دلم هست هوایت، نفسم همدم توستشاعری خون به دلم در پسِ این قافیه هاوزن شعرم همه سنگینی بارِ غم توستهادی نجاری...
هنر چشم تو بوده ست که شوریده مرامن آشفته کجا ! شاعری و شعر کجا !...
با چشم مشکی و لبخند دلفریب و موی فرفریحقا که از شاعرانه های حضرت حافظ فراتریسال ها برای تو عاشقانه ی ناب خواهد نوشت...یک شب گذر کنی اگر از خیال شاعریبه رسم عاشقی آمدم غزلی تازه دم کنمافسوس که قافیه ها عاجزند از وصف چون تو دلبریچشمان تو ارتش هیتلر است و دلم لهستان بی دفاععالم ندیده جنگی بدین نابرابری!کشته های بی شمار می دهد زلف پر خمتچگونه مجازی به حمل اسلحه در زیر روسری؟ای کاش که لحظه ی خلقت خدا تو را نشان می داد......