سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پنجره باز کن و بگذار بارانآواز آرامش را بر روی شیشه بنویسدقطرات باران، همچون پروانه هایی زیبابر روی قلب ما می نشیننددر آغوش شب بارانی، صدای همه ما همچون صدای امواج دریا، به گوش می رسدقطرات باران، همچون دانه های طلاداستان هایی از عشق و امید را در خود پنهان دارندپنجره، همچون صفحه ای سفیدآماده است تا داستان های باران را بر روی خود بنویسدشیشه، همچون بوم نقاشیآماده است تا داستان های باران را بر روی خود خلق کند...
بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بودرشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بودلشکر چادر تو خانه خرابی ها کردچادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود آه دریاب مرا دلبر بارانی من ای که معماری ابروی تو گیلانی بود توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بودهمه ی مصر به دنبال زلیخا بودندحیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بو...
یک شب بارانی...باران که آمد دلم هوس پیاده روی را کرد،شال و کلاه نکرده، لباس سیاه رنگ کلاه دارم را پوشیدم و به راه افتادم.به کدام مقصد؟به کنار که؟آیا کسی هست پشت شیشه عینک فرق اشک و باران را تشخیص دهد؟کسی هست مرا از سیاهی امشب رها کند؟راستی یار قدم هایم کو؟به کنار که اکنون در حال تماشاست؟شاید دو فنجان قهوه و حتی شاید یک شاخه گل بر روی میزش.صدای باران زیر صدای نفس های یارش،زیباست.زیباست دیدن رویش حتی از پشت پنجره باران خورده...