یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتیچگونه می توانمکه غایبت بدانممگر که خفته باشی در اندوه هایتتو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای توسلامیچگونه می توانم که غایبت بدانممگر که مرده باشی در نامه هایتتو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونیچگونه می توانی که غایبم بدانیمگر که مرده باشم من در حافظه اتبهانه ها را مرور کردمگذشته را به آفتاب سپردمبه عشق مردهرضایت دادمیعنیهمین که تو در دوردست زنده ایبه سرنوشت رضایت دادم...
آیا ما سزاوار بودیم؟تمام خیابان را در باران برویمو در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟...
نه عقابم، نه کبوتر، اماچون به جان آیم در غربت خاک،بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،می رسانند به افلاک مرا....
از ما گذشتباید به ابرها بیاموزیمتا از عطش گیاه نمیرندباید به قفل ها بسپاریمبا بوسه ای گشوده شوندبی رخصت کلید......
خانه ام ابری ست اماابر بارانش گرفته ستدر خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم...
کسی زنگ در را می زندکسی که دستانش بوی سیب می دهدتا این رهگذر غریبتنهایی اش را در غربت بارانبا او قسمت کندکسی که از پوست و استخوانتن رها شده استتا زیر دنده های آفتاب گم شود.کسیاز سمت کوچه می آید...رویاسامانی۱۴۰۲/۳/۲۶...
تن پوشم رااز دیداری حرام شدهدر می آورمو سوال رخت آویز را می پوشانمچه قدر فراقچه اندازه تمنااز جامه ی خشک من می چکد...
سوختندر آتشی که تو برپا می کنیلذتی ستچون روشن کردن ِ سیگار با خورشیدلابد!...
ای ستارهکه رازِ روشنی ات برای تاریکی فاش شده . . . !مرا به جهانِ نوردو بینی باران پشت پنجرهمرابه آغاز آدمیزادی خویش برگردان شاید که جای شیر از عصاره ی شعورسیراب شوم . . .!!...
زندانیِ اختیاریمردی که خودش را تمام روزدر یک اتاق زندانی می کنداصلاً دیوانه نیستیا انار متراکمی ست که در پوست خودش جا خوش کرده یا پیاز متورمی ست که لایه لایه پرده برنمی دارد از تنهایی اشدر بیروت مردی را دیدم با پای گچ گرفتهکه از تابوت بیرون نمی پریدپلنگ هم در قفس آهنین تصوّری از آزادی دارددر جنگ تن به تن هر دو پا گذاشتیم به فرارمن از یک طرفمنِ دیگر من از طرف دیگرو شانه به شانه به خانه رسیدیم دقیقاًو من زیر...
ای ستاره ی مستنشسته بر استخوان شببگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان در ریزش این همه دردنمی بینی که دریچه ها متن را طرد میکندحالا بگوبه کدام روزنه بگریزم؟که ابر بر سرم آوار نشودوخواب پوسیده زمین به مرگ نرسدبگذارپوست بیندازد گونه ی درخت !در این فصل بی سایه ومن برگردم به بند ناف به برگ های بهارکه لب های این قرن به لکنت افتادهکلمات به دست شکوفه می رسیداگر پای دشت ترک بر نمیداشت.مریم گمار...
نوروز منی توبا جان نو خریده به دیدارت می دومشکوفه های توام منبه شور میوه شدندر هوای تو پر می کشم... _ شمس لنگرودی...
تو بهاری؟! نه! بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را هوسِ باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم، تو...
تا آفتابی دیگررهروان خسته را احساس خواهم دادماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشتنورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریختلحظه ها را در دو دستم جای خواهم دادسهره ها را از قفس پرواز خواهم دادچشم ها را باز خواهم کردخواب ها را در حقیقت روح خواهم داددیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواندنغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشتگوش ها را باز خواهم کردآفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشتلحظه ها را در دو دستم جای خواهم دادسوی خ...
هر گاه به نام زنی ترانه ای سرودم،قومم بر من تاختند:«چگونه است که شعری برای وطن نمی گویی؟»و آیا زن چیزی جز وطن است؟آه.. کاش آن که مرا می خوانَد،دریابدعشق نگاشته های منتنها برای آزادی وطن است......
زندگی درک همین اکنون استزندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمدتو ، نه در دیروزی ، و نه در فرداییظرف امروز ، پر از بودن توستشاید این خنده که امروز ، دریغش کردی...آخرین فرصت همراهی با ، امید است...
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد ......
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی، اما، اماگرد بام و در منبی ثمر می گردیانتظار خبری نیست مرانه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدکدر دل من همه کورند و کرند...-مهدی اخوان ثالث...
داعیه دار غیب خوانی نیستم محبوبم!اما دنیا تمام می شود بی تردیدآن گاه که زنانگی تمام شود......
می توان زیبا زیست…نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!لحظه ها می گذرندگرم باشیم پر از فکر و امید…عشق باشیم و سراسر خورشید…...
حماسه دردهمیشه بر سر عهدی نبسته میمانمکتاب خاطره را نانوشته میخوانم میان جنگل شرجی به خوبی باراناسیر جاذبه های نسیم و گیلانم مرا به مرز جنون می بری برای چهسر چه داری از این روزگان ویلانم چگونه پر بکشم سمت آسمانت رامنی که ساکن جغرافیایی ویرانم تو از سلاله عشقی تو محرم رازیمن از حقیقت این ماجرا چه میدانم تو خود بهاری و صدها شکوفه نازیمن انتهای خزانم …مقیم آبانم تو نغمه های حجازی ترنم عشقیمن از حماسه و دردم من...
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بی جواب نمانده است.به صداهای دور گوش می دهم از دور به صدای من گوش می دهندمن زنده امفریادِ من بی جواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است....
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم ؟ز چشم دوستان دور یا نزدیک......
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادمتحمل می روداما شبِ غم سر نمی آید...
«خانه ات سرد است؟خورشیدی در پاکت می گذارمو برایت پست می کنمستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذارو به آسمانم روانه کن، بسیار تاریکم.»...
چشم در راه کسی هستمکوله بارش بر دوش ،آفتابش در دستخنده بر لب ، گل به دامن ، پیروزکوله بارش سرشار از عشق ، امیدآفتابش نوروزبا سلامش ، شادیدر کلامش ، لبخنداز نفس هایش گُل می باردبا قدم هایش گُل می کاردمهربان ، زیبا ، دوستروح هستی با اوست !قصه ساده ست ، معما مشمار ،چشم در راه بهارم آری ،چشم در راهِ بهار. . . !...
از لب های دوخته امنامِ تو جاری می شودو تک تکِ نفس هایمبوی تو را می دهندخاک هم اگر شومپس از مرگاز سینه امگل های تو خواهد روییدسبز و سپید و سرخ...
دست هایم را در باغچه می کارمسبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت...
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروزکه این خون، خون ما بی خانمان هاستکه این خون، خون گرگان گرسنه ستکه این خون، خون فرزندان صحراستدرین سرما، گرسنه، زخم خورده،دویم آسیمه سر بر برف چون بادولیکن عزت آزادگی رانگهبانیم، آزادیم، آزاد......
تو زیباتر از آنی که بر شانه هایت تنها ملیله دوزی موریانه ها بیفتدپرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!تو زیباتر از آنی که بر شانه ی آسمان ننشینی و کهکشان ها را مثل تخمه نشکنیبه مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشیدتو نمرده ای، فقط دیوانه تر شدیبرشی از شعر بلند اسماعیل...
نه تو میمانی ، نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفتآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانند؛به تن لحظه ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز...》...
زردها بی خود قرمز نشدندقرمزی رنگ نینداخته استبی خودی بر دیوارصبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیستگرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوببر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.وازنا پیدا نیستمن دلم سخت گرفته است از اینمیهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته است:چند تن خواب آلودچند تن ناهموارچند تن ناهشیار....
فردا که آفتاب بتابداز برف های حیاط چیزی نمی مانداین را کودکی هم که در کوچه سوت می زند، می داندبا خمیازه ای بلنداز میانه ی اسفند خود را بالا می کشند درختانسال کهنه به پایان می رسدچون خواب ترسناکی که پاره می شودجهان چون ماری پوست می اندازددر کشاکش سنگ هابه پهلو غلتی می زندو نوروز می شودبهار که بیایدگل ها زیبا می شوندچیزی چون معشوق منکه با موهای بلندش می تواند اشکم را در بیاورددوست من!اکنون رویاهای بسیاری دارمو سرم ...
زیبایی ات، نوروز را نزدیک می کندبهانه تویی ای عشق!بهار، خنده توست،زمستان، قهرتکه با فاصله کوتاهی به یکدیگر می رسندتو که بیدار می شویدر نگاهتآفتاب راهش را پیدا می کندمیوه ها آرام آرام پیاده می شوند از پنجه فصلو آفتاب گردان ها تابستان را جشن می گیرندبا چشم های سرمه کشیدهای عشق! با خاطره توست اگر راه می رومجز دست های توکسی نمی توانست سنگینیِ این لحظه ها را بردارد از دلمبا من مهربان باشبه اندازه زمانیکه چای، دم ک...
همه می دانندهمه می دانندکه من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوسباغ را دیدیمو از آن شاخهٔ بازیگر دور از دستسیب را چیدیمهمه می ترسندهمه می ترسند ، اما من و توبه چراغ و آب و آینه پیوستیمو نترسیدیم...برشی از شعر فتح ِ باغ...
برعکس بهارا که چند ساله بهاری نیستپاییز هنوز با ماست ، پاییز شعاری نیستپاییز هنوز سرخه ، پاییز هنوز زردهمثل یه درخت سبز با ریشه ی تب کردهاین فصل ُ که میشناسی ، می خنده و می بارهاحوالشو می بینی ، معلومه جنون دارهدیوونه ی دیوونه س ، زنجیری ِ زنجیرییا حالت ُ میگیره ، یا حسش ُ میگیرییه تلخی ِ شیرینه ، یه حسرت ِ با لذتیه دوره ی ممنوعه س ، یه لذت ِ با حسرتپاییز هنوز فصل روزای پریشونهپاییز هنوز با ماس ، برگاش تو خیابونه...
در برون کلبه می بارد.برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.کوه ها خاموش،دره ها دلتنگ.راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...کودکان دیری ست در خوابند،در خواب است عمو نوروز.می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.شعله بالا می رود پر سوز ......
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم نه طاقتِ خاموشی، نه تابِ سخن داریمآوار پریشانی ست رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه ی حیرانی ست خود را به که بسپاریم؟تشویش هزار “آیا” وسواس هزار “اما” کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریمدوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست امروز که صف در صف خشکیده و بی باریمدردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریمما خویش ندانستیم بیداریِمان از خواب گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریممن راه تو...
امروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتیست به آرامش...برشی از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
من خسته نیستمدیریست خستگی امتعویض گشته است به درهم شکستگیمن خسته نیستمدرهم شکسته اماین خود امید بزرگی نیست؟...
چنان که ابرگره خورده با گریستنشچنان که گلهمه عمرش مسخّرِ شادی استچنان که هستیِ آتشاسیر سوختن استتمام پویه ی انسانبه سوی آزادی است...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهاننفسها ابر، دلها خسته و غمگیندرختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماهزمستان استبرشی از شعر زمستان مهدی اخوان ثالث...
من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که میبینم بد آهنگ است......کسی اینجاست؟هلا! من با شمایم، های! ...می پرسم کسی اینجاست؟کسی اینجا پیام آورد؟نگاهی، یا که لبخندی؟فشارِ گرم دستِ دوست مانندی؟و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست...برشی از شعر «چاووشی» مهدی اخوان ثالث...
ای درختانِ عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور،یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود،یادگارِ خشکسالیهای گردآلود،هیچ بارانی شما را شست نتواند....
خشک آمد کشتگاه مندر جوار کشت همسایه.گرچه می گویند: «می گریند روی ساحل نزدیکسوگواران در میان سوگواران.»قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟ بر بساطی که بساطی نیست،در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیستو جدار دنده های نی به دیوار اتاقم داد از خشکیش می ترکد- چون دل یاران که در هجران یاران-قاصد روزان ابری، داروک! کی می رسد باران؟...
درختزخم هایش را می شماردکودکانتوت های ریخته راو گنجشک هابه جایی پریده اندنه چندان دورچنان کهترس آن ها هنوز، شیرین است...
وقتی که بهار یعنی «نام تو چیست؟»تابستانیعنی که «دوستت دارم»پاییزیعنی«آیا برای یک تن تنها این شبها زیاد نیست؟»و زمستان یعنی«باید که روی این یخ و برف تنها برویمامّا در هر فاصلهایمواظب هم»...
تو زیبا بودیچون ماهِ کوچه و بازار!پر رمز و رازچون آبی که در شب می گذرددر زندگی دیده می شدیچون شاخه ای که از آب بیرون می زنددر تو انگار چیزی بود که برق می زدو طلا را از مس جدا می کرد......
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستاندر دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفتو دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید:« نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من،مرا نجات بده!»« مرا به پیشِ خودت ببر،سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من،مرا به پیشِ خودت ببر!»...