آمدی جانم به قربانت
ولی؛ آنقدررررر دیر
که؛ آرزوهایم تماماً دوددد شد، نابود شد.
شیما رحمانی...
نبضِ باران را گرفتم
تا؛ بماند رازقی.
شیما رحمانی...
من و تو؛ آن اتفاقِ نباید
که به ناگَه؛ هر دو افتادیم
شیما رحمانی...
و در آخر؛ پیله، حُکمِ عفو داد
وَه چه زیباست؛همآغوشیِ پروانه و شبنم بر گُل
✍شیمارحمانی...
من آن موج خموش و بیقرارم
تویی ساحل
و من راهی به آغوشت ندارم.
حسن سهرابی
ساهر...
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،
تُو؛
خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛
این چنین می درخشند چشمانت !...
و من؛
اگر شاعر بودم،
بند بندِ وجودت را؛
به قافیه و ردیف می کشیدم
آخ که؛
اگر شاعر بودم من ......
خستم،
به اندازه تاریخ معاصر ایران خستم.
محمدرضا دهگان...