سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تا چشم گذاشتیم روی هم عین درخت چنار سر کوچه قد کشیدیم...تا چشم گذاشتیم روی هم روزهای کودکی و مدرسه عین رگبار بهاری تمام شدند...تا پلک زدیم توی کوچه های خاکی عاشق شدیم.. درگیر نگاه ها و چشمها و طپش های موزون رگهایمان بودیم که ده ها زمستان و بهار و تابستان و برگریز پاییز از سرمان گذشت...انگار دنیا خلاصه شده است توی چشم های آدم ها....پس بیا نگران این روزها نباشیم...بیا لابلای رنج های بزرگمان کمی بچگی کنیم... دوباره چشمها را ببندیم و تا ده بشماریم......
پیچک یکی از قشنگ ترین و سبزترین گلهاست...اما سمج تر از گل پیچک تو عمرم ندیدم..برای سبز موندن و رسیدن به نور به هر چیزی می پیچه و چنگ میزنه..عین سیریش خودش رو به داربست، تنه درخت، آجر لب پشت بوم، میخ روی دیوار و حتی توری پشت پنجره می چسبونه..انگار ساخته شده واسه سبز موندن به هر بها و بهانه ای..باغبون ها زیاد پیچک رو دوست ندارن چون می دونن بیشتر درختهایی که ستون تن پیچک میشن عاقبت خفه میشن و می میرن..انگار فشار آغوش سبزش زیاد هم زندگی بخش نیست......
کاش اهل میمند بودیم...در سحرگاهی تاریک می زدیم به دل باغ کوچکمان...بعد تند تند غنچه های آفتاب نخورده محمدی را می ریختیم پر شال کمرمان...تو مست می شدی از عطر گلاب خام و بلند بلند شعر می خواندی...و من ریز و نخودی می خندیدم...کاش اهل میمند بودیم...خورشید که طلوع می کرد سرتاپایمان بوی گل گرفته بود...می نشستیم کنار جوی آب و تو تیغ های ریز گل ها را با ناخنت از پوست دستم بیرون می کشیدی...و من هر بار میان تیزی جگرسوز بیرون کشیدن تیغ ها، محو مهربانی انگشت...
تا همین امروز داشتم فکر میکردم که من آنقدر بزرگ شدم که تمام احساسات جهان را درک کنم...معنای عشق..رنج..بیماری..شادی ..حسادت های عاشقانه..جدال برای زیستن... موفقیت..دویدن های پیاپی..خستگی...ترس...رسیدن..آغوش..بوسه...وطن..سفر... غربت...و هزاران حس دیگه رو فهمیده بودم..اما امروز که به تو فکر میکردم درگیر حس تازه و عجیبی شدم...حسی که من رو دچار وحشت کرد...راستش هرچه امروز به تو فکر کردم، نتونستم ذره ای از جزئیات صورتت را به خاطر بیارم...حتی یادم رفت...
امروز داشتم به اشتباهاتی که تو زندگی خودم و در حق خودم انجام دادم فکر می کردم...اشتباهات کوچولویی که باعث شدند درس بگیرم..خوش بگذرونم...خطر کنم...بزرگتر بشم و دنیا رو یک جور دیگه بشناسم ..راستش بعضی اشتباهات آدمیزاد مثل خوردن یک کیک خامه ای بزرگ بعد از یک شام سنگین هست...همونقدر خوشمزه و همونقدر غیر قابل چشم پوشی و بدون هیچ عاقبت خطرناکی جز حس گناه...شبیه خرید کردنهای هول هولکی شب عید....یک گروه از اشتباهات هم مثل رعد و برق هستن با تصمیمات سریع و...
کوچکتر که بودم فکر می کردم یک قهرمان شجاع شخصی هست که در راه هدفی بزرگ می میره..یا سربازیست که برای دفاع از سرزمینش از جان شیرین خودش می گذره..گاهی هم فکر می کردم شجاع ترین آدمها اونهایی هستن که بیماری های سخت رو با لبخند تحمل می کنند...بزرگ تر که شدم مفهوم شجاعت برای من دگرگون شد...حالا به نظرم تمام مردم جهان به هر شکلی شجاع هستند...هر کدوم از ما یک قهرمان گمنام هستیم...ما هر روز برای نان، برای آزادی، برای عشق، برای خانواده، برای داشتن و ساختن س...
بعضی آدمها وقتی میفهمند به پایان سفر زمینی نزدیک شدند اونقدر در اندوه غرق می شن که قبل از مرگ می میرند...بعضی ها اما عجیب و زیبا برخورد می کنند...این دسته سریع یک لیست پایانی تهیه می کنند و میرن سراغ آرزوها و رویاهایی که در طول زندگی داشتند و بهشون دست نیافتند...سفرهای عجیب و غریب، انجام کارهای متفاوت، فرود از هواپیما با چتر، غواصی و هزار رویای رنگارنگ که با لجاجت سعی می کنند انجامش بدن داخل لیست این آدمها قرار می گیره...امروز داشتم به این فکر می...
زمستون که می رسه انگار زمین عاشق تر میشه...اینو وقتی فهمیدم که رو چمن ها دراز کشیده بودم...بر خلاف هوای سرد، قلب زمین داغ داغ بود..چمن های یخ زده خودشون رو پهن کرده بودن تو آفتاب ظهر و زمردی تر از هر فصل دیگه می خندیدن....درخت چنار برهنه قامت ایستاده بود لب جوی و با لذت جنبش هیکل خودشو تو آب برکه تماشا می کرد...خورشید مهربون تر می تابید...از خشم و عتاب و بد اخلاقی های تابستونش خبری نبود...شاخه ترد بنفشه سرش رو از لابلای برگ ها بیرون آورده بود و س...
همیشه فکر می کردم آدم تنها چیزی را که باید برای روز مبادا پس انداز کند پول است...یادمان داده بودند همیشه یک روز مبادایی هست که هیچکس از زمان آمدنش خبر ندارد...توصیه می کردند تا می توانیم برای مبادای نیامده ذخیره کنیم تا چرخ زندگیمان لنگ نشود...اما به نظرم برای روز مبادا خیلی چیزهای دیگر هم هستند که نیازمان می شود...مثلا کمی حال خوش..کمی امید..لبخند..شعر ، چند حلقه فیلم یا چند جلد کتاب که با دوباره دیدن وخواندنش حالمان خوب شود...اما مهم ترین چیز د...
بعضی آدمها عین لیموی چهارفصل هستن...همزمان شکوفه دارن..میوه دارن..جوونه دارن... برگ ریزون دارن...عطر دارن...اینها تنها کسانی هستند که زندگی رو فهمیدن و باهاش راه اومدن...بعضی ها هم مثل من هستن...یک درخت نخل که از بد روزگار تو جایی سبز شده که نباید ...هوای محیط رو دوست ندارن...خاک رو دوست ندارن...درختهای مجاور باهاش سازگار نیستن...و همیشه دلتنگ شرجی جنوب و آفتاب داغ هست...ما نخل های غریب و بی سرزمین هیچوقت تو غربت ثمر نمیدیم ...شاخه های سبز و سایه...
تو زندگی هر آدمی یک چیزهایی هست که وقتی بهشون فکر میکنه، میبینه یا می شنوه یک بغض سنگین همه وجودش رو میگیره...بغضی که از درد نیست..از غم نیست..از دلتنگی نیست...یک چیزی شبیه احترام و غرور یا یکجور عشق بی نهایت ... یک بغضی که مثل قورت دادن یک لقمه بزرگ اما دلچسب و شیرین هست...مثل دیدن پرچم ملی...شنیدن سرود ملی...دیدن فرزندت شب ازدواجش...شنیدن خبر قبولی تو یک آزمون مهم....دریافت خبر برنده شدن تو یک قرعه کشی...دیدن عزیزی پس از سالها جدایی...یا اتفاقا...
شخصی به فرزندش گفت: تو نور دیده یِ منی، نباشی جهانم تیره می شود..زنی به پسرش گفت: تو دستهای منی، که در شبی خاموش رو به خدا.بلند می شوی..مردی به همسرش گفت: تو جان جانان منی، چراغ خانه ای، بی تو خاموش می شوم ...پیرمردی به دخترش گفت: تو عصای منی، ایستادنم به خاطر قامت توست...پسری به پدرش گفت: توشانه های منی،پشتم به بودنت گرم است...باغبانی به درختش گفت: تو روح منی که در قامت خاک دمیده شده...کشاورز به گندمزارش گفت:تو برکت سفره یِ منی، دلیل بکر زیستنی....
آدمها خصلت های عجیبی دارند...مثلا بعضی ها دنیا را به قوزک پای راستشان هم نمی گیرند...به معنای واقعی کلمه بی خیالند ...نه ترس از دست دادن دارند نه ولع به دست آوردن...نانی بود می خورند...نبود غم نمی خورند...کیفیت خوابشان از همه موجودات بهتر است...اینها پیر نمی شوند...اما خوب بلدند بقیه را چطور پیر کنند...دسته ای دیگر شبیه ذرت هستند...انگار آنها را انداخته باشی توی دیگ پُفیلا...اینقدر حرص می خورند تا بترکند...دائم برای همه چیز می جنگند، حتی چیزهایی ...
منم مثل خیلی از آدمها گاهی از دنده چپم بیدار میشم...امروز صبح که بیدار شدم دنبال یک بهونه می گشتم...یک دلیل برای لجبازی کردن...گیر دادن...اول سعی کردم تو آینه به خودم گیر بدم ولی نشد...رفتم سراغ گوشی بازم چیز به درد بخوری پیدا نکردم...سر کار هم همه چی اونقدر ردیف بود که نتونستم به چیزی یا شخصی گیر بدم...چای به اندازه کافی داغ بود...قهوه به اندازه کافی تلخ بود...هوا به اندازه کافی مطبوع بود...آسمون هم دقیقا همونجوری بود که می خواستم...کمی تا قسمتی...
تا آخر پاییز راه درازی باقیست...هنوز کوچه باغ های زیادی را با هم قدم نزده ایم...هنوز آنقدر خیس نشده ایم که گرمای بخاری جادویمان کند...هنوز توی شیشه مه گرفته پنجره اتاقم برایت قلب نکشیده ام.....شبهای درازی منتظر ما هستند...انارهای زیادی را دانه خواهیم کرد....بوی چغندر و نسکافه و چوبهای شومینه تمام اتاق کوچمان را قُرق خواهد کرد...شبها تا شوربای خانم جان جا بیفتد برایت شاهنامه خواهم خواند..و روزها...روزهای زیادی با هم توی آفتاب خواهیم نشست...چای را ...
دلبندم امروز نفسم بند آمد..نه از شدت ترس، نه از دویدن و نه بیماری...وقتی گفتی می آیی نفسم از شوق دیدنت بند آمد...درست مثل روز بسیار دوری در گذشته ام که به شوق پیروزی تمام مسیر مسابقه را با تمام سلول هایم دویده بودم....شبیه شبی که اتوبوس در جاده ای بارانی رهایم کرد و من از شوق شگفتی های پیش رو نفسم بند آمد..یا زمانی که لابلای شعرهای فروغ، از شدت شگفت زدگی ام در برابر درک روح زلال و لرزان آدمی نفسم بند آمد... یا شبیه اولین باری که عاشق شده بودم...د...
محبوبم آخرین عکست به دستم رسید...غمگین نه اما شگفت زده شدم از اینکه چقدر سفیدی لابلای موهایت نشسته بود...شگفت از اینکه چه زود گذشت و صورتت چقدر به چین و شکن زمانه آغشته شده است... محبوبم از دیر شدن نوشته بودی و از هجران عزیزانت گلایه ها داشتی...از ترس هایت نوشته بودی و دلهره یِ آزردن و از دست دادن آدمها توی تمام خطوط نامه ات می رقصید...محبوبم بگذار اینبار منِ کوچکتر نصحیتی کنم، شاید به کارت آید..بیا بی خیال دنیا و آدمها باش...به خاطر من نه، به خا...
دلبندم گاهی با خودم فکر میکنم ای کاش ما دو کولی بیابان گرد بودیم...روزمان با هیاهوی گنجشک های درخت چنار شروع می شد..چایمان را آتشی می نوشیدیم و شالمان را محکم به کمر می بستیم و می زدیم به دل کوه و دشت...کاش ما خوشه چینان ساده ای بودیم که در پی دهقانان روی خاک گندمزار می رقصیدیم و چونان مرغ آمین رزقمان را از زمین بر می چیدیم...ظهر ها در کنار چشمه ای و سایه ی بیدی سر در آغوش خواب فرو می بردیم...و غروب را بر صخره هایی دور از شهر به تماشای زوال خورشی...
محبوبم این روزها دلم پاگیر زنی شده است....زنی که هر صبح با پریشان ترین موهای جهان، توی آینه می خندد.. می نشیند و با فراغ خیال پشت پلکهای درشتش خط چشم تیره می کشد.. زنی که رژ لب های صورتی را بسیار دوست می دارد...زنی که عطر های خنک روحش را قلقلک می دهد...زنی که هر روز توی جلسات تک نفره با خودش قهوه می نوشد و به رد ماتیکش روی فنجانش می خندد..زنی که تند تند توی دفترش خطوط ممتد نامفهومی رسم می کند..زنی که به طرز عجیبی می شناسمش....محبوبم این روزها آنق...
ما سه نفر بودیم... صدایمان می زدند انار خندان...بس که می خندیدیم به کار و حال این دنیا...معلممان می گفت زود پیر می شوید چون زیادی می خندید...اما در خیال ما پیری و زوال جایی نداشت...بین خودمان مسابقه گذاشته بودیم برای زود بزرگ شدن...یکی لابلای دیوان حافظ قد می کشید و دیگری گلستان خوانی می کرد... من اما می نوشتم فقط... از بهار، از رویا، از عشق، از بیکرانگی بی مرز این جهان...یکی از ما بهار نوجوانی را ندید و چون دانه های انار آرزوهایش پاشیده شد بر خا...
محبوبم خواستن همیشه دلیل توانستن نیست...چه خواسته های بی شماری که داشتیم و نشد...چه رویاهایی که پروردیم و بر درخت زندگی مان کال ماند... تو می خواستی خلبان بشوی و دلت را ،چشمت را ،نفست را بسپاری به آسمان، یادت هست؟؟ و من چقدر آرزو داشتم ملوان یک کشتی بزرگ قاره پیما بشوم....محصور شکوه آبی رنگ و ابدیت اقیانوس ها..آری نور دیده ام...چه خواستن های بیشماری داشتیم که تصور رسیدن به هر کدامشان نفسمان را حبس می کرد..و حالا باز هم با اینکه یقین پیدا کرده ایم...
محبوبم اگر سرباز بودم به جای سیم های خاردار خفته بر زمین، همیشه چشمم به آسمان بود...مراقب بودم وقتی خیال جدایییت از آسمان دلم می گذرد درست و به جا شلیک کنم....اگر سرباز بودم هرگز به مین و خمپاره و گلوله فکر نمی کردم...به جایش به مُنورها می گفتم مسیر رسیدنت را در شب روشن کنند...اگر سرباز بودم وقتی هواپیمایت توی سرزمین قلبم سقوط می کرد تو را به جای اسارت در خاکم، با سبدی گل به خانه می فرستادم...بازگشتت با خودت یا خدا نمی دانم....
اگه از جهنم گذشته باشی قدر بهشت رو میدونی...درست شبیه ما سه نفر...ما از جایی شروع کردیم که به معنی واقعی، برزخ رو فهمیدیم...توی اون روزها شبیه گیاهانی بودیم که به شکل معلق توی جنگل سبز شدن...نه راهی برای رسیدن به آسمون بود نه خاکی واسه ریشه زدن...توی تمام اون روزها که حتی یادآوریش مایه ی عذاب هست ما با هم بودیم...و این با هم بودن باعث شد سبز بمونیم...ما برای هم گاهی ابر بودیم گاهی بارون..گاهی چتر بودیم گاهی یک شانه برای گریستن ...گاهی خاک شدیم گا...
محبوبم سنگ مرمر همانقدر که درخشنده و زیباست، همانقدر هم سرد است...تن آدمی خنک می شود وقتی به آن تکیه می دهد...آنقدر خنک که پوست مور مور می شود و یواش یواش دلزده ات می کند...آنقدر که می گریزی و دوباره به گرمای زندگی در درون خودت چنگ می اندازی...نمیدانم شاید توقع من از سنگها زیاد شده...شاید دیوارهای مرمری را به چشم تکیه گاه نباید نگاه کرد...شاید دیوارهای سنگی آنقدر هم که به نظر می رسند محکم و سخت و گرم نباشند...محبوبم به تو که فکر میکنم چهره ات در ...
شیرین تر از جانم.. پاییز رسیده است...فصل نوبرانه های نارنجی... فصل هم آغوشی خاک و باران در کوچه باغ های کاهگلی...هنگامه یِ جامه دراندن انارها شده و هوا آنچنان ملس است که همه را هوای عاشقی برداشته...و دریغا از پاییز برای منی که عاشق تو هستم...دریغا از این کوچه ها که با چشم های ابری قدمهای نرم نرم ما را بدرقه نمیکنند...و دریغ از لبهایت که به طعم خرمالوهای نارس مچاله نمی شوند...شیرین تر از جانم...جانت بهاری باد که مرا و پاییز را نمیفهمی...سرت سبز با...
محبوبم امروز یقین کردم که هر کاری از هر انسانی ساخته است...زن یا مرد فرقی ندارد...هر انسانی می تواند هر چیزی باشد...نقاش، راننده، مکانیک،معلم،پزشک،کارگر و هزار و هزار نقش دیگر..هیچ چیز غیر ممکن نیست و هیچ مرزی نمیتواند انسان را محدود کند...محبوبم تنها و تنها یک نقش در این جهان هست که انجام آن فقط و فقط از عهده ی یک مرد بر می آید ...آری محبوبم، فقط یک مرد می تواند زنی را آنچنان دوست داشته باشد که جهان با تمام فراز و نشیب هایش برایش بهشت شود...پس ب...
محبوبم همه چیز را نمیشود خرید...خیلی از چیزهای عزیز و دوست داشتنی در این جهان رایگان هستند...مثلا بوییدن بدن نوزادی تازه حمام رفته...خنکای آن طرف بالشت در سحرگاه یک شب جمعه...زنگ دری که می دانی عزیزت پشت آن ایستاده...عطر غذایی که توی راهروی ساختمان پیچیده...بوسه های خنک باد بر موهای به عرق نشسته یِ پشت گردنت...تماشای سفیدی موی پدر و مادر.... و هزاران هزار نعمت نادیده و ناشمرده...محبوبم...گران نخر این جهان را که گران و سخت بر تو خواهد گذشت...و ارز...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...
محبوبم بیا کمی متفاوت باشیم...بیا قول بدهیم از فردا لابلای خبرها سرک نکشیم...بیا دیگر خط کش دست نگیریم و هر روز سطح بدبختی خودمان را در خاورمیانه اندازه نگیریم...اصلا بیا خودمان را بزنیم به بی خیالی...بیا فکر کنیم داریم در جزیره ای محصور در اقیانوس اطلس مثل انسان های نخستین زندگی می کنیم...تو هر روز با قایقت به دریا می زنی و من هر روز توی ظرف های نارگیلی برایت سوپ می پزم...شبها بنشینیم کنار آتش و مثل سرخپوست ها چُپُق بکشیم....محبوبم بیا فکر کنیم ...
محبوبم... من یقین دارم که یک روز بیدار خواهم شد..شاید یک صبح خنک پاییزی...من بیدار خواهم شد و بی تفاوت به تمام خبرهای جهان، رادیو کوچکمان را آنقدر روی موج های موسیقی تاب خواهم داد تا به شعری از فروغ برسد...محبوبم یک روز بیدار می شوم و دیگر نگران تو نخواهم بود..دیگر به تو زنگ نخواهم زد..دیگر از شلوغکاری اول صبح گنجشک ها پشت پنجره گلایه نخواهم نکرد...محبوبم من یقین دارم در آن صبح دلکش، تمام پنجره های رو به خیابان را باز خواهم کرد... سرمای سحرگاهی ر...
همیشه فکر می کردم آدم به یک سنی که برسد روی نقطه امنی می ایستد و با خیال راحت پشت سر تمام دغدغه هایش آب می ریزد... فکر میکردم بعد از یک عمر دویدن، آدم تکیه می دهد به دیوار محکمی و گوش می سپارد به موزیک دلخواهش و توی دلش بشکن می زند و به گربه رقصانی های روزگار می خندد...یا اینکه یک روز بعد از تمام آرد بیختن ها، آدمیزاد اَلَکش را روی دیوار زندگی می آویزد برای خودش چای می ریزد، دستی به موهای فلفل نمکی خودش می کشد و می گوید هی رفیق حالا دیگه وقت عاشق...
آه شیرین تر از جانم...بیهوده از من می گریزی..بیهوده رُخ می پوشانی.. من تو را میبینم ..حتی با پلکهای فرو بسته..تو را در باد..در آفتاب..در صبح..در ابر..در عطر..تو را همه جا می بینم..لبخندت روی لب تمام کودکان شهر معصومانه می رقصد..توی تمام زمزمه های عابران شهر، نام تو جاریست...و هر گلستان غنچه لبهای تو را بر من شکوفا می کند..آه شیرین تر از جانم...تمام قرار های عاشقانه جهان تکرار اولین دیدار ماست ..بیهوده از من می گریزی...و حتی شب..تمام ستاره ها انگا...
چشم های درشتی داشت...می شد توی برکه ی آبی رنگ چشمهایش تا صبح شنا کرد و خسته نشد... می شد هر صبح مثل آینه قدی ایستاد توی نگاهش و قد کشید... چشم های درشتی داشت...اما امروز دو تا برکه ی چشمهایش به رنگ خون شده بود...سرخ... سرخ تر از آتش شبهای چهارشنبه سوری...گفت مدتیست بی خواب شده ام...گفتم عزیزتر از جانم بس که خیالات در سرت داری...دمی آرام باش..فکری نداشته باش..غمی مخور..پلک ببند بر هر چهنمی پسندی...خندید...چشمهایش سرخ تر شدند...گفت به تو فکر نک...
محبوبم چه راههای درازی...چه جاده هایی..چند جهان است که ما مسافریم؟ ..خبر نداری کجای این جاده درنگ باید کرد؟؟.. محبوبم از تو چه پنهان از اینهمه رفتن خسته شده ام..تازگی ها خیال نشستن و آسودن به سرم افتاده..راستی اگر در میانه یِ راه ندیدیمت مرا ببخش..بگذار به حساب پاهای خسته ام..و نه قلبم..چرا که قلبم از آغاز تو را دیدن یکسره در تقلای رفتن بود...محبوبم سفرت که به پایان رسید ..بر اولین دروازه یِ شهرهای سعادت که رسیدی یادم کن...و زنی را به خاطر آور که...
آه دلبندم، چقدر افسانه ها خوبند...وقتی راهم برای رسیدن به تو طولانیست، فقط به قالیچه سلیمان فکر می کنم و باد صبا...دلبندم..آرزوی نگاهت که از دنیا بیزارم می کند به پر ققنوس می اندیشم...پری و شعله ای کوتاه...تا در آنی در آینه چشمانت به تماشای من بنشینی...آه دلبندم کاش می دانستی وقتی از تو دورم پری های کوچک بسیاری هر شب از پنجره ها می گذرند و خبر از تو می دهند...کاش می دانستی چندین هزار بار سوار بر بال مرغ آمین به دیدارت آمده ام...دیدارهای کوتاه و د...
امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم را مار زده بود..لبهایم آنقدر بی حس و کرخت بود که به نجوای همدلانه ای باز نمی شد...بلد نبودم به یک دختر مادر مرده چه باید بگویم...چگونه دردش را فرو بنشانم...هیچ کجا این چیزها را یادم نداده بودند...در سک...
چراغ های قرمز را دوست دارم... نقطه ای هستند برای ایستادن...برای درنگ کردن...توقفی کوتاه در میانه یِ راه... قدر لحظه ها را فهمیدن... چراغهای قرمز را دوست دارم...چون به من ممنوعه ها را یاد می دهند...ممنوعه هایی که جان آدم را می گیرند...چراغ های قرمز حواس ما را جای خودشان بر می گردانند.. روی تب و تاب رفتن و رسیدن آدمی آب خنک می ریزند... راه را می بندند و گاه مسیرها را تغییر می دهند...درست مثل زمانی که فهمیدم دوست داشتن تو جزو ممنوعه ترین حواس بشر اس...
این روزها اینقدر توی خاطرات غرق می شم که مجالی برای زندگی کردن ندارم...حس میکنم نود درصد ذهن من از خاطره تشکیل شده و بقیه اش هم صرف فکر کردن به همون خاطره ها میشه...بعضی روزها که خیلی خوش شانس هستم خاطرات خوب میان و دستم رو می گیرن و از همون اول صبح تا آخرای شب پا به پام همه جا می گردن..همه جا..و امان از روزهای بدشانسی که نوبت به خاطرات بد می رسه.. امروز اما نوبت به خاطره ای رسید که نه خوب بود نه بد..یک بُرش کوتاه از یک روز کاملا معمولی تو یک روز...
چشم پوشیدن از بعضی چیزها غیر ممکن هست...مثلا نمیشه بی خیال بعضی خاطرات شد یا بعضی آدمها رو برای همیشه بوسید و کنار گذاشت...یا نمیشه روی همه عادت ها خط کشید و یک دفعه تبدیل به آدم دیگه ای شد..اصلا تصورش هم امکان پذیر نیست که من دو سال بعد آدمی باشم که امروز نیستم و یا اینکه تو چند سال دیگه هنوز هم عاشق من نباشی...بعضی چیزها اتفاق نمی افتند چون ما دوست نداریم بیفتند یا قدرت پذیرفتن و در آغوش گرفتن خود جدیدمان رو نداریم...راستش من فکر می کنم ما آدمه...