سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
انار سرخ قلبم رادانه دانه می کنمتا پاییزم شادمانه بدرقه شودو زمستان سپید مرا بیاراید..!...
ای دوست! دیر آمدی ولی خوش آمدی..!...
خوشا پاییزی کهتمام مرا برایپیوستن به بهار تکاند..!...
«زندگی سیب سرشار سرخیستدر دست های شاد کودکی یتیمزندگی درخشش صورتی نیلوفریستدر خواب مردابی خاکستری»نجمه پاک باز...
«عشق» این برترین واژه ی مقدس بودکه تنپوش ابریشم خاکستریکرم های باغمان را به زیباترینبال های رنگین یک شاپرک آراست ودر نیستی خالق هستی شد......
«گل های اشک»دیروز پدرگل های اشک را برایم چید و آوردپدر غمگین بود و می خندیدگل ها غمگین بودند و شکفتهسرشان را به پایین خم کرده بودندو پنهانی میان معصومیتنارنجی گلبرگ های خوداشک می ریختند.من ریشه در خاکم، اشک می ریزمو به وسعت شادی شیشه ایرهایی پرندگان آسمان،غبطه می خورم و اشک می ریزم.من گل های اشکمریشه در خاکمو در دنیای خاکی هاپیوسته از آه، اشک می ریزم....
آنقدر دست های یکدیگر را نفشرده ایمآنقدر یکدیگر را در آغوش نگرفته ایمآنقدر به پای اشک ها و لبخندهای همننشسته ایم که دیگر تاب نزدیک شدنبه یکدیگر را نداریم.آنقدر ترسیده ایم و دروازه های اطمینانرا قفل کرده ایم که انسانیت در تاروپودفرسوده ی خویش زندانی شد.آنقدر از خود و یکدیگر دور بوده ایمکه شغال های سیاه تمام وطنوجودمان را اشغال کردند وما باز هم از هم گلایه می کنیم؛عشق، گل سرخیستبخشیدنی بی انتظار گرفتنیعشق، شفافیت زلال روح...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
هزار سال پس از سکوت مناین چکاوکان عاشق قلب من!میان تن کبود غروب، طلوع می کنندهزار سال پس از سکوت مناین سبز درختان تناور دست های مننم نمک، از زیر پوستم قد می کشندهزار سال پس از مرگ مننجوای عشق من میانتمام شالیزارهای وجودت می پیچد!هزار سال پس از سکوت منهزار سال بعد من.......
من و تو و سکوتی پر نواتو و من و این عشق جاودان......
اندوه خویش را در آغوش گرفتمو تمام شهر را دویدم!صورتش را نوازش کردماشک هایش را بوسیدمدستهای خسته اش را گرفتم وبه گیسوان درخت ها پیوند زدمسرخ ترین گل ها را به قلبش پیوند زدمتا دوباره نبض مضطرب گرم عشقرا به یاد آورد تا نپندارد مرده است!اندوه من، سالیانیست عشق رادر خویش پرورده است!آری تنها اندوه من، مرا زنده نگه داشته است!...
دستانت را به من سپارشاید سرخ ترین جامه ی انار رابه تن نازک سبز برگ پوشاندیمو آبی ترین درخشان آسمانرا به تن چوبین پنجره ها بافتیمدستانت را به من سپارشاید در خواب لطیف آزادترینپرنده ی باغ خفتیمو در تمام چنارهایصدساله ی سبز شهر روییدیم...دستانت را به من سپارشاید در درخشان ترینلالایی آرام دالان های خورشید زیستیم......