شنبه , ۱ دی ۱۴۰۳
خوب می توانم همه ی کلمات لغتنامە ها را بدزدم و پنهان کنم اما هرگز نمی توانم، جز این سرزمینی که در آن هستم سرزمین دیگری را موطن خود کنم.شعر: بروسک صلاحترجمه: زانا کوردستانی...
هرگزاین جمله زیبا نرودازیادمجسم من زره ای ازخاک وطنم ایران است .......
آشوب میگردد دلم وقتی که میبینمدلهای عاشق خسته از جبر زمان هستندوقتی کسی دلواپس مرگ قناری نیستیعنی که مردم ظالم و نامهربان هستند...
جرم کرده امو به سوی مرزهای توتبعید شده ام دیارم چشمانتو تنت وطنم میشود...
تورا وطن میپنداشتم حال که از پیش تو میروم گویی که ترک وطن کرده ام گویی کودکی طرد شده از آغوش مادرمدیگر هرکجا که سُکنا گزینمغریب از وطنمبه راستی که ادمی میتواند وطن باشد برای دیگری مرا به خودت بازگردان...
وطنم دوباره هوایت صاف خواهد شد و پرنده بر آسمانت خواهد رقصید، وطنمتو را بیشتر از جان دوست دارم و یقین دارم به روزهایی که در کویر تو آرام آرام باران خواهد بارید......
در عمق نگاهت وصال سفر است پس کجای جهان خیال خطر است میکشم بار وطنم را به هر سوی تا برسم آنجا که تورا نظر است...
وطنِ انسان،جایی نیست که انسان در آن متولد شده باشد؛بلکه جایی است که در آن،تمام تلاش هایش برای فرار به پایان برسد!نجیب محفوظترجمه ازمحمد حمادی...
وطن جایی ست که روح در تبعید نباشد...
وطن یعنی روح در تبعید نباشد...
وقتی کسی را به هر دلیلی از وطنش جدا می کنند بخشی از او را کشته اند و بخش مانده تا زمانی که زنده است خونخواه بخش مرده است این جدال پنهان، نمک همیشگی زخمهای مهاجرین است غربت را نمی شود در ترازو وزن کرد قد غربت را نمی شود هر سال اندازه گرفت مفهوم غربت را تنها می توان در لحظه های آخر درک کرد .....وقتی یک مهاجر ناامیدانه می خواهد وطن ،خاکش باشد سازه های آبی سولماز رضایی...
.کاش طوفانی بیاید که بادش بدی ها را از جا بکندسیلش غم ها را ببردبارانش زخم ها را بشوردو رنگین کمانش روحمان را از نو زنده کند......
“روزها فکر من این است و همه شب سخنم”که چه سخت است که چینی بشود هموطنمهمه رفتند و من و عمه ی باقر ماندیمماندهام قید وطن را بزنم یا نزنمبا یورِش کردنِ چین میرسد آن روز که منکم کم احساس کنم ساکنِ شهرِ پکنمخاکم اینجاست! ولی بر سر من ریخته استمانده ام سخت از اینجا بکَنم یا نکنَمماندهام سختتر از آن که خدایا به چهشکلبا دو تا چوب ، غذا را بگذارم دهنم!؟جای بالش سرِ خود را بگذارم بر چوبکیمینو را به چه رویی بکنم پیرهن...
چه فایده ای دارد؟!انتشار کتاب های جدید چه فایده ای دارد؟و ساختن راههای جدید؟و سوارشدن در ماشین های آخرین مدل؟و چه فایده ای دارد کفش های نو بپوشیم؟و پالتوهای جدید به تن کنیم؟و مایوهای مد روز؟و وطن همچنان کهنه... کهنه!محمد الماغوطمترجم: طیبه حسین زاده...
او را وطن کردم مرا به غربت تبعید کرد!!ارس آرامی...
او را وطن کردم مرا به غربت تبعید کرد...!ارس آرامی...
دور از بازوانت،،،غریبِ \دور افتاده\ از وطنم... ♡در آغوشم بگیر! لیلا طیبی(رها)...
بعضی آدمها عین لیموی چهارفصل هستن...همزمان شکوفه دارن..میوه دارن..جوونه دارن... برگ ریزون دارن...عطر دارن...اینها تنها کسانی هستند که زندگی رو فهمیدن و باهاش راه اومدن...بعضی ها هم مثل من هستن...یک درخت نخل که از بد روزگار تو جایی سبز شده که نباید ...هوای محیط رو دوست ندارن...خاک رو دوست ندارن...درختهای مجاور باهاش سازگار نیستن...و همیشه دلتنگ شرجی جنوب و آفتاب داغ هست...ما نخل های غریب و بی سرزمین هیچوقت تو غربت ثمر نمیدیم ...شاخه های سبز و سایه...
دست نامردی که دل / پاکت نشونه گرفت فکرنمیکردمیرسونه / قلب پاکت به بهشت شاگردای توراهت / به خوبی ادامه میدن باشهادت نمیمیره / یه مردی که واسه میهن افتخارکسب کرده علمش / توی جهان زبانزده ازترورش چشم ملت / چشمای یه جهان تره...
وطن یک مرد هر کجا که شکوفا شود ، است....
گاهی لازم است نقشه رااز وسط تا بزنمآذربایجان بیفتد روی خلیجفارسی تبریز بهتر شود وبندر لزگی برقصدگاهی هم نقشه را بایداز شرق به غرب تا زدخراسان را فرستاد به پابوس آهوان کردستاناما حرفهای من باد هواستاز پنجره وارد می شودنقشه را می کند از روی دیوارمی اندازد در جوی کوچهآب، از سر وطنم می گذرد...
آن هنگامه که جان ارزانی وطن بود و خون ارزانی هدف جوانان یک به یک و تن به تن و پشت به پشت هم رهسپار جاده عاشقی بودند.و ای حال عاشق بودن..... عاشق بودن که چشم بر مکر دنیوی بستند قدم در راه عاشقی گذاشتن .و ای حال آنان شکفتنی فارغ از هر غنچه بودنی هستند که، جوانهٔ سبز زندگی خود را از همان نقطه آغاز فراموش شدهٔ من و شما به دست انجام سپرده اند.آنان که شب به هنگام بیداری می جستند وسر به سجده می نهادند گویی در اسمان ها به پرواز طلایی خورشید ...
باز هم از وطن.... یک گل دیگر کم شدچشمان مادر دیگری .. پر از نم شدایران دوباره داغدار جوانان وطن گشتتن ها همه سوخت و هوا پراز سم شدجامه سیاه بر تن مردم شهر رفتخنده بر لبها همه خشکید و باز یک شهر غم شدخنده ای نیست بر لب مردم شهربار دیگر دلها همه مُرد پر از غم شدزندگی ها مان همه سوخت در آتش جهلبهشت شهرمان بسان جهنم شد........!...
هم ناله ی قطره های باران بودندر پیکرِ زخمیِ وطن جان بودنآنقدر که فکر می کنید آسان نیست !سخت است در ایران شجریان بودن ... ...
سوال می کنیاز حسِ من در آغوشت،به من بگو که چه حسی تو در وطن داری؟!...
این جدایی درد دارد مثل دوری از وطنحوض بی ماهی تو هستی ماهی بی حوض، من...
از خودم از وطنم سخت فراری هستممن رکوردار غم و مصرف چایی هستمدگر از عاشقی و رابطه ها میترسماز دوباره غرق در حاشیه ها میترسمبا کمی نم نم باران ، دلم میگیردپرسه در شهر و خیابان ، دلم میگیردکوچه ها را به قدم های خود عادت دادمهرکه شک داشت به ماندن ، به سلامت دادمخاطرات در گذرِ تندِ زمان میمیرندعاشقان باز هم از دست خدا دلگیرندکاش میشد همه ی فاصله ها را برداشتیا تو و فاصله را حداقل باهم داشتآخرش هم عشق پاکم را هوس پند...
جنگ پایان خواهد یافتو رهبران با هم گرم خواهند گرفتو باقى میماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش استو آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش استو فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته اندنمیدانم چه کسى وطن را فروختاما دیدم چه کسىبهاى آن را پرداخت.....
ز پرچم رنگ خونینش به تن بود به دل اندیشه ی رنج وطن بود مصطفی ملکی...
من که عاجز شده ام در وطن از تنهایی...
وطنلازم نیست حتما سرزمین بزرگی باشد!!گاهی مساحت کوچکی استدر حد فاصل دو شانه... ️️️...
وطن؛ پایین شهرورزش؛دعواخوراک؛عرق سگیپوشاک؛شیش جیب آمریکاییسرگرمی؛کفتر بازیهمدم؛هایده یساریتیکه کلام؛نوکرتمشغل؛مراقبت از رفقامبدا؛ زندانفکر و خیال رفیقسلامتی همه بچه های پایین شهرهر چند بالا و پایین نداره...
خوبیم! عمیقا خوبیم...گیر کردهایم میانِ زهدانِ گربهی بداقبالی که مادر ماست... که دائم از درد به خود میپیچد، به در و دیوار میکوبد و ما دانه دانه میمیریم، ولی تمام نمیشویم، میمانیم تا نفر به نفر، مردنِ عزیزانمان را به نظاره بنشینیم و روزی هزاران بار بمیریم...خوبیم، هرچند سیلیِ ناحق زیاد خوردهایم، که همیشه سیلیاش حوالهی دیگران است و درد و خونمردگیاش برای ما، که همیشه تهدیدش حوالهی دیگران است و تاوانش برای ما... هرچند آسمان هم این روزه...
من دلم پیشِ غریبی ست که نامش وطن است...
کرده است دلم باز هوای شیرتیاد تو و غرّش رسای شیرتبا پای پیاده همه جا را گشتممادر چه شدند بچّه های شیرت؟!...
هرچه مرهم میگذارم بند مى اید مگراى وطن خون تو از اروند می اید مگر...
ای مادرم ایران زمینآغاز تو، پایان توییبر دشت من، باران توییدر چشم من، تابان توییایران من ایران منآن مهر جاویدان توییای در رگانم خون وطنای پرچمت ما را کفندور از تو بادا اهرمنایران من ایران من...
به زمان نمیرسماز فراز روزهای تو میگذردسرزمینی که وطنم بودخاکی که خانهام بودشب هایی که زندگیام بود به وطن نمیرسم کسی برای تو خواهد نوشتنامهای نهکتابی نه آوازی که از سر دنیا عبور کند مرزها را مثل موهایت کوتاه کند و در ایستگاه قطار قلبی بیوطن برقصد....
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهیوطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش...
غُربت کسی نباشکه وطن دیده تو را......
نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که دروطن آغوشت آرام میگیرم ...!️️️...
نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که در وطن آغوشت آرام میگیرم ...!️️️...
غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است.......نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش می آید …بعد از مدتها تلاش کردن دویدن و به در و دیوار زدن بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!یکدفعه احساس می کنی خسته ای، بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست …به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن …آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن …به اینجا که میرسینه دلتنگ می شوی نه دل...
به من در عمق نگاهتکه ناکجای جهان استوطن بده......
ای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)یک روز میتوانستهمراه خویشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باراندر آفتاب پاک”...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
فاتح شدمخود را به ثبت رساندمخود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردمو هستیم به یک شماره مشخص شدپس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتستآغوش مهربان مام وطنپستانک سوابق پرافتخار تاریخیلالایی تمدن و فرهنگو جق و جق جقجقهء قانون ...آه.دیگر خیالم از همه سو راحتست از فرط شادمانیرفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشتبار هوا را که از غبار پهنو بوی خاکروب...