جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
آن هنگامه که جان ارزانی وطن بود و خون ارزانی هدف جوانان یک به یک و تن به تن و پشت به پشت هم رهسپار جاده عاشقی بودند.و ای حال عاشق بودن..... عاشق بودن که چشم بر مکر دنیوی بستند قدم در راه عاشقی گذاشتن .و ای حال آنان شکفتنی فارغ از هر غنچه بودنی هستند که، جوانهٔ سبز زندگی خود را از همان نقطه آغاز فراموش شدهٔ من و شما به دست انجام سپرده اند.آنان که شب به هنگام بیداری می جستند وسر به سجده می نهادند گویی در اسمان ها به پرواز طلایی خورشید ...
باز هم از وطن.... یک گل دیگر کم شدچشمان مادر دیگری .. پر از نم شدایران دوباره داغدار جوانان وطن گشتتن ها همه سوخت و هوا پراز سم شدجامه سیاه بر تن مردم شهر رفتخنده بر لبها همه خشکید و باز یک شهر غم شدخنده ای نیست بر لب مردم شهربار دیگر دلها همه مُرد پر از غم شدزندگی ها مان همه سوخت در آتش جهلبهشت شهرمان بسان جهنم شد........!...
هم ناله ی قطره های باران بودندر پیکرِ زخمیِ وطن جان بودنآنقدر که فکر می کنید آسان نیست !سخت است در ایران شجریان بودن ... ...
سوال می کنیاز حسِ من در آغوشت،به من بگو که چه حسی تو در وطن داری؟!...
این جدایی درد دارد مثل دوری از وطنحوض بی ماهی تو هستی ماهی بی حوض، من...
از خودم از وطنم سخت فراری هستممن رکوردار غم و مصرف چایی هستمدگر از عاشقی و رابطه ها میترسماز دوباره غرق در حاشیه ها میترسمبا کمی نم نم باران ، دلم میگیردپرسه در شهر و خیابان ، دلم میگیردکوچه ها را به قدم های خود عادت دادمهرکه شک داشت به ماندن ، به سلامت دادمخاطرات در گذرِ تندِ زمان میمیرندعاشقان باز هم از دست خدا دلگیرندکاش میشد همه ی فاصله ها را برداشتیا تو و فاصله را حداقل باهم داشتآخرش هم عشق پاکم را هوس پند...
جنگ پایان خواهد یافتو رهبران با هم گرم خواهند گرفتو باقى میماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش استو آن دختر جوانى که منتظر معشوق خویش استو فرزندانى که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته اندنمیدانم چه کسى وطن را فروختاما دیدم چه کسىبهاى آن را پرداخت.....
ز پرچم رنگ خونینش به تن بود به دل اندیشه ی رنج وطن بود مصطفی ملکی...
من که عاجز شده ام در وطن از تنهایی...
وطنلازم نیست حتما سرزمین بزرگی باشد!!گاهی مساحت کوچکی استدر حد فاصل دو شانه... ️️️...
وطن؛ پایین شهرورزش؛دعواخوراک؛عرق سگیپوشاک؛شیش جیب آمریکاییسرگرمی؛کفتر بازیهمدم؛هایده یساریتیکه کلام؛نوکرتمشغل؛مراقبت از رفقامبدا؛ زندانفکر و خیال رفیقسلامتی همه بچه های پایین شهرهر چند بالا و پایین نداره...
خوبیم! عمیقا خوبیم...گیر کردهایم میانِ زهدانِ گربهی بداقبالی که مادر ماست... که دائم از درد به خود میپیچد، به در و دیوار میکوبد و ما دانه دانه میمیریم، ولی تمام نمیشویم، میمانیم تا نفر به نفر، مردنِ عزیزانمان را به نظاره بنشینیم و روزی هزاران بار بمیریم...خوبیم، هرچند سیلیِ ناحق زیاد خوردهایم، که همیشه سیلیاش حوالهی دیگران است و درد و خونمردگیاش برای ما، که همیشه تهدیدش حوالهی دیگران است و تاوانش برای ما... هرچند آسمان هم این روزه...
من دلم پیشِ غریبی ست که نامش وطن است...
کرده است دلم باز هوای شیرتیاد تو و غرّش رسای شیرتبا پای پیاده همه جا را گشتممادر چه شدند بچّه های شیرت؟!...
هرچه مرهم میگذارم بند مى اید مگراى وطن خون تو از اروند می اید مگر...
ای مادرم ایران زمینآغاز تو، پایان توییبر دشت من، باران توییدر چشم من، تابان توییایران من ایران منآن مهر جاویدان توییای در رگانم خون وطنای پرچمت ما را کفندور از تو بادا اهرمنایران من ایران من...
به زمان نمیرسماز فراز روزهای تو میگذردسرزمینی که وطنم بودخاکی که خانهام بودشب هایی که زندگیام بود به وطن نمیرسم کسی برای تو خواهد نوشتنامهای نهکتابی نه آوازی که از سر دنیا عبور کند مرزها را مثل موهایت کوتاه کند و در ایستگاه قطار قلبی بیوطن برقصد....
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
به هر فصلی غمی ؛ هر صفحه ای اندوه انبوهیوطن جان خسته ام ... پایان خوب داستانت کو...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش...
غُربت کسی نباشکه وطن دیده تو را......
نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که دروطن آغوشت آرام میگیرم ...!️️️...
نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که در وطن آغوشت آرام میگیرم ...!️️️...
غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است.......نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش می آید …بعد از مدتها تلاش کردن دویدن و به در و دیوار زدن بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!یکدفعه احساس می کنی خسته ای، بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست …به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن …آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن …به اینجا که میرسینه دلتنگ می شوی نه دل...
به من در عمق نگاهتکه ناکجای جهان استوطن بده......
ای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)یک روز میتوانستهمراه خویشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باراندر آفتاب پاک”...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
فاتح شدمخود را به ثبت رساندمخود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردمو هستیم به یک شماره مشخص شدپس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتستآغوش مهربان مام وطنپستانک سوابق پرافتخار تاریخیلالایی تمدن و فرهنگو جق و جق جقجقهء قانون ...آه.دیگر خیالم از همه سو راحتست از فرط شادمانیرفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشتبار هوا را که از غبار پهنو بوی خاکروب...
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی، اما، اماگرد بام و در منبی ثمر میگردیانتظار خبری نیست مرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدک!در دل من همه کورند و کرنددست بردار ازین در وطن خویش غریبقاصد تجربههای همه تلخبا دلم میگویدکه دروغی تو، دروغکه فریبی تو، فریبقاصدک! هان، ولی... آخر... ای وایراستی آی...
دوباره میسازمت وطن!اگرچه با خشت جان خویشستون به سقف تو میزنماگرچه با استخوان خویش...