چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی
آینه خیالت را گیسو می بافد انتظار پنجره کی می آیی
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیست با خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم
من با خیالت پیوندِ دلم را بسته ام حالا تو ... هر کجا که دلت میخواهد بُرو
شده دلتنگ بشی؟ بغض کنی؟ اشک بشی؟ با خیالِت همه لحظه هامو من بارانم
شب بود و تاریک آمدم از " تو" رد شوم افتادم در چاله یِ "خیالت"
گر بگویم با خیالت تا کجاها رفته ام مردمان این زمانه سنگسارم می کنند
می نشینم با خیالت چشم می دوزم به در در هوایت شب به شب از عمر من کم می شود
هر شب خیالت می شود مهمان و چایم حاضر است هر بار داغش می کنم شاید بمانی بیشتر
گر بکوبم با خیالت تا کجاها رفته ام مردمان این زمانه سنگسارم می کنند
چشم هایم را که می بندم خیالت با دلم می رقصد دروغ است اگر بگویم دربند چشم هایت نیستم
دلتنگی رد پایت را در سینه میجوید تنهایی صدا میزند پاسخی نمیدهد خیالت
خیالت بود اشکهایم ... بنفشه؛ دامن کبودش را پهن کرده بود لبهایِ بهار می سوخت....
میخواهم عوض شود نقش ها تو در انتظاربمانی و برنگردم مگر در خیالت
همیشه یک نفر پشت شلوغیهای خیالت هست که مدام دوستت دارد... که مدام دلتنگ توست... و تو، مدام بی خبری !
خیالت را سوزانده ام امان از دودش
مادرم... دستهایت کجاست ، کنار بزند دلتنگی ام را خیالت همه جا با من است ، دلم گرمای بودنت را می خواهد نه سردی خیالت را ...
واز تمام تو تنها شب برایم مانده است و چشم هایم که خیالت را بهم می بافند..
دیوانه نیستم فقط گاهی خیالت می اید روبرویم می نشیند برایم چای می ریزد
هرشب, دراتاقم را برای آمدنت, نیمه باز میگذارم, خیالت, نه می آید و نه فکر رفتن دارد...!
گاه گداری .... نردبان می گذارم بروم پیش خدا تا ببینم چه خبر است؟ خیالت دامنم را می گیرد...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت
دو سومم را تو تشکیل میدهی الباقی را خیالت ... !
با من خیالت همره است امشب ...