پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشق مثل آتش است. در ابتدا شعله ای بسیار زیباست، اغلب داغ و پر انرژی، که با این حال هنوز تنها نوری است که سوسو می زند. همچنان که عشق ادامه پیدا می کند، قلب های ما رشد می کنند و عشق مثل زغال می شود، سوزان و غیر قابل خاموش شدن....
وقتی که آتش در میان خیمه ها افتادهنگام غارت شد...ناگه سران کوفه لرزیدندبین وسایل نامه های خویش را دیدند...
سیایی باَز فوچه ما چوماَ ایمشببزه چفتن جه سرما ایژگره لبزنه آتش ای روز ابرانه ریشاَاگر کی وَل بیگیره عاشقی گببرگردان فارسی:باز هم تاریکی چشم های ماه را امشب بستلب فریاد از سرما یخ بستهروزی ریشه ابرها را آتش خواهد زداگر که حرف عاشقی شعله بکشد...
تو گم شدیاز وقتی نیستی به همه جا و همه کس و همه چیز چنگ می اندازم تا شاید سهمی از تو را در آن ها بیابمتا شاید بخش گمشده ی وجودم را پیدا کنمتو نیستی و نیمی از وجودم خالی استبودی هم فرقی نمی کردچون آن وقت که بودی هم نبودیفقط شبیه به بودن و ماندن بودحضور آدمی باید پررنگ باشدآن قدر رنگ داشته باشد که بی رنگیِ تو را هم بپوشاندوقتی تصمیم می گیری باشیتمام قد بایستبا تمام قوا حضور داشته باشگرم باشوجود داشته باشآتش باش و بسوزان...
و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کردبا عصیان بزرگی که درون مان هستو تنها چیزی که گرم مان می داردآتش مقدس امیدواری است......
از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق ترا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه ترادر این سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن آن زن دیوانه را که خفتیک شب به روی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه ...
پاییز هم که رفت... ببینم دیگر چه چیزی میخواهد ...این دل را به آتش بکشد ...!...
آتش زدی قلب مرا من زنده ای جان داده امدر حسرت آغوش تو ناجور تاوان داده ام...
گاه می اندیشمخبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنویروی تو را کاشکی می دیدمشانه بالا زدنت رابی قیدو تکان دادن دستت کهمهم نیست زیادو تکان دادن سر را کهعجیب!عاقبت مرد؟افسوسکاشکی می دیدم..من به خود می گویم:چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟...
در جشن شهریورگان مردم در خانه ها آتش می افروختند و ستایش خداوند و شکر نعمت های او می گزاردند. در خانه ها اغلب میهمانی برپا کرده و خوراک های متنوع و ویژه تدارک می دیدند و به مناسبت تغییر هوا شب هنگام در بام ها نیز آتش می افروختند. امروزه متأسفانه بقایای جشن شهریورگان نیز میان زرتشتیان فراموش شده و فقط برخی از خانواده های قدیم در کرمان به گونهٔ محدودی این جشن را برگزار می نمایند. در دوران اخیر زرتشتیان جشن شهریورگان را به عنوان روز پدر انتخاب کرده ...
به رسم دیرینه اسفند، ایوان دلم را می تکانم ....آتشی بر پا میکنم، می نشینم در کنارش که در نبودت سردِ سرد است..... آتشم از مهر است، دستانت را بر من بده ، با من بمان، شاید گرمای قلبم تو را گرم کند..... چه آتشی بر پا کرده ام،...... زردی ام مال خودم ، سرخیش برصورت من سیلی زد، در میانش من خواهم سوخت..... هر چه دارم و ندارم، در سبدی جمع کرده ام..... دلخوشی هایم مال شما. چون گمان می کنم....... «صاحب این خانه، دیریست مرده است»...
روزگار بدی استدرست وقتی در آتش میسوزیهمه به بهانه ی آب آوردنمی روند!و تو میمانی و سوختن و ساختن ......
ای دیو سپید پای در بند!ای گنبد گیتی! ای دماوند!از سیم به سر یکی کله خودز آهن به میان یکی کمر بندتا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر، چهر دلبندتا وارهی از دم ستورانوین مردم نحس دیومانندبا شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوندچون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوندبنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی، تو ای دماوند!تو مشت درشت روزگاریاز گردش قرن ها پس افکندای مشت زمین! بر آسمان شوبر ری بنواز...
گفت دوستت دارمو کسلی جمعه که هیچهمہ غم های عالم شادی شد ؛وای که آب روی آتش همیندوستت دارم گفتن های توستحضرت دلبر ..!!...
مرگ مى تواند ادامه ى آواز من باشدکه سالیانکنار آتش چوپان هابر لب البرز گرم مى شود…نترسبومیان مى گویند،درختى که تبر نخوردثمرش تلخ مى شود!شراب و دشنه بیاوربرقصفردا شاید آخرین پرچم زمینرقص گل هاى پیراهنت باشدکه گرده مى پراکند در باد...
هم آتشیهم خانه خرابی داریبا این حالخانه ات آباد باد ای عشق...
دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست... ️️️...
می دانی جان منروابط پیچیده ی پرنده های مهاجر راو اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنهاگرسنگی های ریخته شده از دهان بچه هااندوه موازی سیم های مرزی برقخیابان های فراموش شده از نقشه هابشکه های جامانده از خلیجپل های ریخته شده روی ماهی هاو آتش ...آتش های به جان جنگل افتادهمی دانیهنوز گل های قالی از سر و روی این مردمبالا می روندو مرگ های کوچک و بزرگدور و نزدیکمثل مورچه ی جامانده از همه جاروی سینه ی امان راه می روندمن به ...
می ترسیدم از آتشاما حالا می خواهممانند نیزاری بمیرمکه از خاکستر سیگاری شعله ور شده است...
تنها تو بودی که می خواستمغروب را برایت زیبا کنمو رازهایم را بدانیو رازِ رازهایت را بدانم،می خواستم آینه ام باشی که هروقت زیبایم در تو بنگرمو زخم هایم را پیدا کنم...می خواستم اجاق تو را گرم کنممادر پسرت باشممادر دخترتوارث کتابخانه ات،می خواستم برایت ترانه بخوانموقتی پرنده ای در شعرت تخم می گذاشتو لانه اش را گم می کردو تو اندوهگین میشدی،می خواستم بر تو ببارموقتی جنگلی در دلت آتش م...
بنگر چه آتشی زِ تو بَر پاست در دلم......
موسیقی باید آتش را از قلب مردان شعله ور کند، و اشک را از چشمان زنان جاری سازد....
حال و روزم شده لنگه ی ایوب پیامبر. خیلی وقتها فکر می کنم که اگر آتش بر ابراهیم سرد نمی شد، اگر جبرئیل به موقع گوسفند را به دست ابراهیم نمی رساند، اگر موسی را از آب نمی گرفتند و به قصر فرعون نمی بردند، اگر یهودا به عیسی خیانت نمی کرد و او را به صلیب نمی کشیدند، اگر نوح آن جفت جفت حیوان را سوار کشتی نمی کرد و نمی بُرد، اگر آن ماهی بزرگ یونس را نمی خورد، زلیخا عاشق یوسف نمی شد و من عاشق جواهر چه اتفاقی می افتاد و دنیا چه شکلی می شد؟»...
میدانیدلتنگیعین آتش زیر خاکستر است گاهی فکر میکنی تمام شدهاما یک دفعههمه ات را آتش میزند...
- بابا...کاش ما هم می تونستیم فرار کنیم... - پسرم...یک درخت هیچ وقت در حال فرار نمی میره...ما ایستاده می میریم...
آتش آغوش تو با بوسه روشن می شود......
برف و هوای سرد و زمستان..️بهانه ی خوبیست برای گرفتن دست های یار،دلیلِ موجهیست برای پناه بردن و آرام گرفتن میانِ بهشتِ آغوشِ دل و دلبر...وگرنه به سرما اگر باشد، با جیب و ژاکت و آتش و چای هم می توان گرم شد.....
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم...
زمستان بود ...بوسه ای آتش زدیم ...و گرم شدیم ... ️️️...
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی ست؛ هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوشت اندک جائی برای زیستن؛ اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت، پاکی آسمان را متهم می کند. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود؛ و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود؛ که به آواز زنجیرش خو نمی کرد، من با نخستین نگاه تو آغاز شدم......
گفتی ز عشق یافت دلت روشنی، بلیآتش به خانمان زده را،خانه روشن است......
به آتش می کشم خود را، همه افکار بیخود را؛به هر در می زنم اما، تو از من در نمی آیی...!...
.دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. …....
میان دفترم برگ خزان دارم نمی فهمیبه چشمم بعدتو اشک روان دارم نمی فهمیهنوز اینجا کسی با یاد تو شبها نمیخوابددرون سینه ام درد گران دارم نمی فهمیبرایت می نویسم تا سحر شعر غریبی راز دلتنگی تو داغی نهان دارم نمی فهمیاگر چه نو بهارم، رد نکرده سِن من از سیولی از هجر تو قدی کمان دارم نمی فهمیلبالب از غمم، لبخند پر دردم نمی بینیدلی پیر و ولی روی جوان دارم نمی فهمیهوایت آتشی هر شب زند بر جان پر دردمو هر شب در دلم آتشفشان دا...
رهگذر داشت به لب سیگاریگفت آتش داری؟من نگاهی به دلم کردم و گفتم:آری...
یک خانه وقتی خانه می شود که غذا و آتش را علاوه بر بدن، برای ذهن هم فراهم کند....
که آتش را کسی چندان که کاود، بیش تر سوزد مشهدی...
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید!یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین بایدتا کرد بنا عشقت، افسانه ی هجران رادر خواب فنا رفتم، افسانه چنین بایداز بس که غبار غم، از سینه بشد رُفتهتا زانوی دلْ گَرد است، این خانه چنین بایدبیگانه به دور من، رخساره کند پنهانرنجش نتوان کردن، بیگانه چنین بایدنادیده جمال او، مِهرش ز دلم سر زدناکاشته می روید، این دانه چنین بایدمی بینم و می جویم، می چینم و می ریزممی خندم و می گریم، دیوانه چنین ب...
قَدِ خاموشی یک زیرگذر ، غمگینممثل گنجشک ( که خورده به سپر ) غمگینمرفتم از دست و نیاورد به دستم ، دستیمن ازین دست " مکرر" ، چه قدر غمگینمسرو ماندم که جگر گوشه ی پاییز شومطلبیدند فقط سایه و بر غمگینمبه چه دردی بخورد خیره ی خود رو؟آتش!آب ، ناخورده ام و خورده تبر غمگینمسگی آن توست که هر روز ، مرا می گیردچه خبر آینه جان؟هیچ خبر! غمگینم!سرد و گرم است زمینی که در آن می شکنمآه ، تقصیرِ کسی نیست اگر غمگینممن ب...
زمانیباید چترت راببندیبگزاری ازباران خیس شویتاآن آتشی کهدر دلت شعله ورشدهآرام،آرام،خاموش شود...
برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخمنم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم...
تا بهار دلنشین آمده سوی چمنای بهار آرزو بر سرم سایه فکن چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذرتا که گلباران شود کلبه ویران منتا بهار زندگی آمد بیا آرام جانتا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشانچون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی چون سرشکم در کناربنشین نشان سوز نهانتا بهار دلنشین آمده سوی چمنای بهار آرزو بر سرم سایه فکنچون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود کلبه ویران منباز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتمچون لاله ...
یاد توبه آتش می کشدخنده های کاغذی ام را...
آتش…به جان خورشیدانداخت و رفت عشق...
گویند که در سینه غم عشق نهان کندر پنبه چه سان آتش سوزنده بپوشم ؟!...
و "عشق"رییس قبیله ی جنون استکه سر و شکل تو رادورِ آن آتش و خنیاگرِ کورب ه تن روشنِ ماه آویخته...چه شبیخون عجیبی ستمیان تو و من ،پشت ژرفای نگاهتک ه ز شب لبریز استمن به تو معتقدمو ب ه صلحی که سودای اسارت دارد...و ب ه آن حلقه ی نورکه در آغوشِ تو سکنا دارد...من ب ه تو معتقدم،که ز دستان تو قلبمب ه تکامل تن داد......
پوشه از بار گناهان شده پر حجم بیا"رمضان” است ، به آتش بکشانیم کمی …...
تمام امپراتوری ها از خون و آتش ساخته شده اند....
ای عشقت ،آذوقه ی روزهای سرد من !تمامِ زمستان رابا دوست داشتنت سر می کنم ؛واژه واژه هیزم می ریزم ،نمی گذارم ،نمی گذارم ،آتشِ این شعرها خاموش شود...!️...
ای آتش هورمزد؛ پیوسته افروخته باش در این خانه، روشن باش در این خانه، فروزان باش در این خانه تا دیر زمان، تا رستاخیز بزرگ و نیک.ارزانی ده به ما ای آتش هورمزد، رامش آسوده، روزیِ آسوده، زندگی آسوده، رامش فراوان، روزی فراوان، پارسایی کامل.ای رهاننده از سختی ها، نیک گردان خانه ی مرا، ده مرا، شهر مرا، کشور مرا و سرافرازی های میهن مرا...چهارشنبه سوری این سنت اجدادی خجسته باد،جان وروح تان سرشار از گرمای آتش اهورایی...