متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
ظاهراً ایمان من در حلقه ی چشمان توست
هر دمی پلکی زدی کافر به دین خود شدم
برده ای عقل و به جایش تو جنون آورده ای
من در این عمق نگاهت از خودم بیخود شدم
بهزاد غدیری
شاعر کاشانی
در این دنیای بی در
که پیکرش ویرانه ای ست
بر قامت خمیده ی تنهایی
میان وارفتگی های درهم روزگار
از آن کهنه زخم تنیده در پیله
حرفی نیست
وقتی نگاهم یک دنیا فریاد است
اما ...
جوانه می زند
بذری که دست دعا و مهر خدا
در خاک گلدان...
برای تمام بی راه های رفته ببخش ،
بگذار احساسات قدری هوایی بخورد...
گاهی بدترین اتفاق ها هدیه ی زمانه و روزگارند...
تنها کافیست خودمان باشیم!
که خود را برای تمامی این بی راه رفتمان ببخشیم و به خودمان بیائیم تا خدا تمامی درهایی که به خیالِ باطلمان بسته را...
من یک آدم ساده و آرومم
که احساسات و عشق از دست رفته اش را در پسِ عمیق ترین لبخندش پنهان میکند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
بیا به منظرِ چشم های منتظرم
بهار تازه و مرطوب را نظاره کنی
دوباره پلک بزن در نگاه ساکت من
که آسمان شبم را پر از ستاره کنی
اگر تو خواسته باشی فدای چشم تواَم
نشسته ام که به سویم فقط اشاره کنی
ببار بر منِ پاییزی ای هوای لطیف...
گل اگر روی تو بیند به خدا خواهد مرد
ماه اگر چشم تو بیند به زمین خواهد خورد
چون به زیبایی تو هیچ ندیدند به جهان
برق چشمان تو روح از تنشان خواهد برد
...
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
\حور وقتی در بهشت از عطر گل تَر میشود\
با نگاه مادرش دختر معطر میشود
میدهد بال و پری تا وسعت هفت آسمان
هرکسی که روزی اش فرزند دختر میشود
دختران بابایی اند و پُر زِ احساس خدا
گاه سرشار از نگاهی، جان مادر میشود
درمیان سجده های شکرِ بانو...
دریای عشق باش که دریا ببینمت
در پیچ و تاب ساحل رؤیا ببینمت
رؤیای من شده تنها حضور تو
خواهم من از خدا ، که تنها \ببینمت\
دادم قسم تو را ؛ به حسّی که بین ماست
در خاطرم همیشه بمان ، تا ببینمت...
قدری نقابِ چهره ات را بزن...
مادرم قالی بافت...
آنقدر تا که به درد ِسِل ، مُرد.
پدرم کارگرِ بنا بود...
آجری عاقبت زندگی بابا بود.
من در این خانه ی خلوت
پی تو می گشتم...
دل من تنها بود
این گل باغچه را آوردم
که کنم هدیه به تو
مرد رویاهایم محرم اسرارم
یا بیا...
تو را ای عشق دیرینم
دوباره جستجو کردم
در این دنیای بی مهری
به هجران تو خو کردم
دلم خوش بود مثل من
به ماندن هم تو مشتاقی
ولی رفتی و عشق تو
زده بر قلب من داغی
من اینجا پشت این دیوار
تو آنجا توی یک بستر
مرا در...
عشق یعنی زندگی،یعنی جهان چشمان توست
بهترین لبخندها.....در چهره ی خندان توست
عشق یعنی خنده ی مستانه ات در هر قرار
با همان ته مزه های بوسه ی پنهان توست
عشق یعنی هر شبت، هی باز زیباتر شوی
بهترین توصیف من آن قالی کرمان توست
عشق یعنی اعتیادم گشته چایی...
آهِ شب واندوه ، اگر که اثری داشت
این تیره شبِ غصه یقینا سحری داشت
ای کاش که در منطقِ چشمانِ سیاهت
ققنوسِ غزل های دلم،بال و پری داشت
در معجزهِ چشمِ تو کافر شده این دل
ماهِ رخِ زیبایِ تو... شق القمری داشت
از روزِ ازل\عشق\ درونِ گِلِ ما...
ما کویر خشک را مانند دریا می کنیم
صد گره در کار باشد،بی گمان وا می کنیم
ما اگر با دست خود، جایی نهالی کاشتیم
شک نکن آن را درختی سبز و رعنا می کنیم
ما شبیه رود هستیم و به دریا می رسیم
راه خود را بین این بیراهه...
رویا گونه عاشق توام
رویا گونه میخواهمت
بی هوس...
تنها خودت را برای خودت
بی توقع...
فقط عاشقانه دوست دارمت
مانند تمام شعرهایم...
مانند نوشیدن قهوه ی هر شبمان ،
و خوردن چای هر روز عصرمان ،
مانند چال روی گونه ات ،
نجیبانه دوستت دارم...
دوستت دارم از دور......
نگاه کن مرا...
هستم کنارت...
یک مردِ مغرورِ عاشق...
با لبخندی از جنس رضایت...
آغوشم را در انتظار تو باز گذاشته ام...
منم ؛ یک مغرورِ عاشق...
تمام من وابسته به هیچکس نیست...
دستی را نمیخواهم بجز دستان تو..!
...
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
جای تو کنارم خالیست...
روبروی صندلی ات فنجان قهوه گذاشته ام
و خانه را مطابق پسند تو چیده ام.
جای تو در خانه ی قلبم خالیست. .
وقتی تو نیستی خانه تاریک و سرد است.
مهربانم...
بیا و بیشتر کنارم بمان . .
روزها می گذرد ...
دریاب مرا .......
شب...
رنگ شاعرانه و عطر غزل های عاشقانه دارد
شب...
مثل لبخند زیبایِ یک بانوی شاعر است
شب...
را باید با شمع چراغانی کرد
و با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.
شب را فقط باید شعر شد...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
شب بخیر شیرینم ،
خواب هایت ناز...
اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.
شب که میشود ، می نویسم.
آنقدر که از یادم برود.
تو اما بنویس که یادت بماند.
رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.
رفتم ، اینبار...
اگر روزی من نباشم
دنیا سر جایش خواهد بود...
گلها بی من خزان نمی شوند...
خورشید یادش نمی رود که طلوع کند...
اما...
جای مرا در قلبت ، کسی نخواهد گرفت...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
شب...
رنگ شاعرانه دارد
عطر غزل های عاشقانه دارد
شب...
مثل لبخند زیبایِ
یک بانوی شاعر است
شب...
را باید با شمع چراغانی کرد
و با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.
شب را فقط باید شعر شد...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
این همه ناز دو چشمان سیاهت
شده است ساز دلم...
من به مضراب دلم چنگ زنم
تار کنم ، زخمه زنم ، زلف تو را...
ساز کنم ، ناز کنم آن دوتا چشم تو را...
ای که آواز لبت مست کند جان دلم...
ای که گر خنده کنی قفل زنی...
چه آرامشی دارد وقتی...
روی کاناپه ی دونفره بنشینی
آهنگ قایقران ولگا را با صدای آرام پلی کنی
فنجان قهوه ات را بنوشی
دفتر شعرت را باز کنی
و برایش عاشقانه ای بنویسی
از زیباترین لحظاتی که با هم داشته اید.
بنویسی در وصف کلبه ای دِنج...
و نوشیدن فنجانی...
هرشب خودم را در آسمان...
چند قدم مانده به ماه...
در آغوش ستاره ای کوچک و کم سو
زانو در بغل...
با موهایی آشفته
و چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...
و لبخند بی رمق
در انتظار تو نشسته ام...!
بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش
تا دیر نشده...