متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
مثل یک ساز شکسته از صدا افتاده ام
نغمه ها دارم ولی بی ادّعا افتاده ام
ارزش دل را مسنج از ظاهر بی رونقم
مثل گنجی در دل مخروبه ها افتاده ام
ای طبیب قلب تبدارم مکن بیهوده سعی
نوشدارو را رها کن ، از شفا افتاده ام
مانده ام...
درگیر تردیدم میان راه و بیراهم
گاهی تو را می خواهم و گاهی نمی خواهم
از دور ، مثل قله ای سر سخت و مغرورم
افسوس در عمق نگاهت ، کوهی از کاهم
از خود مکدر میشوم وقتی نمی فهمم
در کار خلقت چیستم ...؟ آیینه یا آهم
در دست...
صحن قشنگت یا رضا دل رابه یغما می برد
رنگ طلای گنبدت ، دل از دو دنیا می برد
ای هشتمین ماه ولا ، فرزند نیکوی علی
نام خوشت هوش از سر اهل ثریا می برد
مبهوت خیل زائرین، هفت آسمانها و زمین
خاک تو را هر زائری با قلب...
آنکه زیر سایه ام یک عمر آسوده نشست
آسمانِ باورم را کُشت روزی با تبر
بهزاد غدیری
شاعر کاشانی
بوی گندمزار مویت آسمان را هم گرفت
برق زرین نگاهت ، آشیان را هم گرفت
بر فراز کوه احساسم نشستم ناگهان
آتش احساس تو بال زمان را هم گرفت
از عبوس چهره ات باران سرازیر است و بعد
چشم های خسته ی رنگین کمان را هم گرفت
باغ هم در...
خوشا آنانکه با «سایه» همسایه شدند...
(بیاد مرحوم هوشنگ ابتهاج)
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
مثل باران بود چشمانش دعایش را بخوان
ربنای دستهایش ، «آتنا»یش را بخوان
قول داده با خودش هرگز نگوید درد را
معنی چشمانِ غمگین و صدایش را بخوان
سینه اش لبریز درد است و ندارد مرهمی
بین این فوج دروغین ، آشنایش را بخوان
بغض صد ساله گلو را تا...
تکه ابری بی پناهم آسمانم می شوی؟
چند بیتی عاشقانه میهمانم می شوی؟
آذر و آبان به سر شد، فصل پاییزم گذشت
خانه ام بی مهر مانده،مهر،بانم می شوی؟
تا غزلخوانی نمانده راه و تنها یک نفس
من قفس گم کرده ام تو آشیانم می شوی
پشت پرچین با اقاقی...
گرفته حال عجیبی هوای دنیا را
نمی شود که ندید عرصه ی تماشا را
به صخره گفت ساحل؛ به خود ننازی چون
ندیده ای تو هنوز التهاب دریا را
بهار سهم شما، هرکسی رسید از راه
نشان نداد به ما جز نشان صحرا را
زمین برای شما، بعد صبر می...
هرشب خودم را در آسمان...
چند قدم مانده به ماه...
در آغوش ستاره ای کوچک و کم سو
زانو در بغل...
با موهایی آشفته
و چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...
و لبخند بی رمق
در انتظار تو نشسته ام...!
بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش
...
بهزاد غدیری/...
می دانم که بعد از من
اتفاق خاصی نخواهد افتاد...
فقط هیچ مردی اینگونه بیمار گونه
آوای طنین انداز صدایت را
در زندگی اش جا نمی گذارد...
بعد از من هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد.
فقط...
هیچ کسی شاعرانه های تو را اینگونه زندگی نخواهد کرد.
بعد از من اما......
قهوه ی تلخ
در اندیشه ی من شیرین است
چون تو با من باشی
مینشینم به نگاهت
بگشا راز این ثانیه ها ،
تو بنوش...
من به زیباییِ این غمزه ی خوش نقش لبت ، جان خود باخته ام.
تو بنوش...
یار خوش نقش و نگارم
تو بنوش...
تورا گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هرشب
بدین سان خواب ها را باتو زیبامی کنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمایِ دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب
بهزاد غدیری
شعر من التهاب یک درد است
راوی قصّه های تنهایی
نقطه چین های پشت هم خالی
آرزوهای عشق رویایی
می کشم روی بوم دلتنگی
واژه هایی تکیده و تبدار
می کشم روز و شب نمی بینی
انعکاسی ز واژه ی انکار
هرچه کردم نشد به جز یادت
مرهمی بر تب...
پدر...❤️
زیبا شدست با تو تمام جهان من
هستی نشانه ای ز خدا، مهربان من
من از شما به غیر محبت ندیده ام
دریای لطف و معرفتی! بیکران من!
پرواز در مسیرِ نگاه تو دیدنی ست
آغوش گرم تو، شده چون آشیان من
هر دم کنم سپاس پدر را که ...
دنیا همه سر به سر پر است از بازی
خرسند یکی و دیگری ناراضی
در اوجِ گرفتاری دنیا بی شک...
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
چند خط با تو زندگی کردم
من چه خوشبختم و حواست نیست
فاصله از دلت نمیگیرم
دوستت دارم و حواست نیست
فکر کردی تمام خواهد شد
با نبودت تمام خاطره ها!!
بیشتر از تمام آن ایام
من تو را دارم و حواست نیست
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
ظاهراً ایمان من در حلقه ی چشمان توست
هر دمی پلکی زدی کافر به دین خود شدم
برده ای عقل و به جایش تو جنون آورده ای
من در این عمق نگاهت از خودم بیخود شدم
بهزاد غدیری
شاعر کاشانی
در این دنیای بی در
که پیکرش ویرانه ای ست
بر قامت خمیده ی تنهایی
میان وارفتگی های درهم روزگار
از آن کهنه زخم تنیده در پیله
حرفی نیست
وقتی نگاهم یک دنیا فریاد است
اما ...
جوانه می زند
بذری که دست دعا و مهر خدا
در خاک گلدان...
برای تمام بی راه های رفته ببخش ،
بگذار احساسات قدری هوایی بخورد...
گاهی بدترین اتفاق ها هدیه ی زمانه و روزگارند...
تنها کافیست خودمان باشیم!
که خود را برای تمامی این بی راه رفتمان ببخشیم و به خودمان بیائیم تا خدا تمامی درهایی که به خیالِ باطلمان بسته را...
من یک آدم ساده و آرومم
که احساسات و عشق از دست رفته اش را در پسِ عمیق ترین لبخندش پنهان میکند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی