متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به...
خدایا ؛
به ﺭﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ خیس زیر باران
برای آخرین کوچ زمستان
به فانوسِ میان ظلمت شب
در مسیر خواب...
مرا هم مثل باران ، با طراوت کن...
ﻣﺮﺍ هم مثل فانوس ، روشنایی بخش...
خدایا ؛
چون اقاقی های سرگردانِ پائیزان ،
مرا بی تاب خود گردان...
خدایا...
نامش را گذاشته ام
جانِ دل
یعنی هم جان من است ، هم دل...
حکایت ما فراتر از عشق است
در جستجوی نامی برای احساسمان هستیم
تا آن زمان ،
دو کبوتر عاشق
صدایمان کنید
...
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
این شب عجب طولانی است!
ساعت ها تا صبح مانده است!
و شاید سالها...!
استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده اند.
و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده است...
دیگر وقت آن شده که بیایی!
می خواهم برای همیشه و شاید تا ابد...
صدای دلشوره آور سوت قطار
صدای نفس های تند یک جامانده...
و آسمانی که دست تکان می داد برای دلبرکی زیبا چشم ، که با قطار می رفت
و چه غم انگیز می گریست آن ابر کوچک برای عاشقی که تنها یک دقیقه دیر رسیده بود...
.
بهزاد غدیری شاعر...
قد کشیده اند
گیسوان من در عاشقانه هایت
تا که بی تاب کند تپش های قلب بی قرارت را
آن لحظه که در باد به رقص در می آیند
و عجولانه تیر عشق را بر قلبت روانه می سازند!
...
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنم
دل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم
با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی
با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم
عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت
لبریزم از...
نیمه شب است...
آرام آرام در خیالم بیا
نباید کسی بداند...!
نباید کسی بفهمد!
تنها بیا...
مبادا کسی حسادت کند...
مبادا کسی حسادت بکند که تو به خیال من می آیی!
چشم بد دور
به خیالم که می آیی...
یک پری رقصان و دلربای سبو در دست غزل خوان میشوم...
چه خوب دوست شده ام با گلها...
می دانم شب ها حسن یوسف
با محبوبه ی شب راز می گوید...
و اقاقی ناز و غمزه هایش را از نرگس های باغچه تقلید می کند
و لاله به جز قصه ی عشق نمی خواند
و از کاکتوس تنهاتر...
گل سرخ پژمرده...
\کودک درون\
بخند کودک غمگین درونم...
من رنج های زیادی پشت سر گذاشته ام
که سر پیچ همین خیابان...
در انتظار بزرگسالی تو هستند.
...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
تمام خیابانها را
برای فراموش کردنت قدم زدم.
اما فراموش کردم
تک تک این خیابانها خاطرات توست.
دیگر باید سر به بیابان زد
شاید باد ، همه چیز را با خودش ببرد
یاد تو و فکر من...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
بوی سکوت می دهد تنهایی ام...
مثل بوی خاک نم زده ای
که تو را می برد به خاطرات...
اما زیادی اش نفست را به تنگ می آورد...
همان سکوتی که فریادت را
به زانو در می آورد.
طعمش را نمی دانم...
باید چشیده باشی تا درکش کنی...
تلخ یا...
\نیایش\
خداوندا ؛
از آن بالا دستم را گرفته ای
و من زمین را می نگرم...
و دلخوش دستانی بودم که برای بلند کردنم ، زمینم زدند...
چه بی معرفت شده ام
اما تو هنوز هم کنارم ایستاده ای ...
یادم بده ایستادن را...
کنار دستانت سرم را بالا بگیرم...
دنیا برایمان کوچک بود
اما جیب هایمان را برایش بزرگ دوختیم
غرق دریای مال شده ایم و دور از حال...
حالِ خوبِ بندگی...
بنده ای که امیدش معبودی است ابدی...
اما همیشه فراموش می کنیم
پایان این دنیا
آغاز دنیای فراوانی است...
و صدایی که مدام در گوشم زمزمه می...
منم و عشق حسینی که محرّم دارد
مادری فاطمه و خواهر زینب دارد
سر که قابل نبُود جان بدهم در راهش
چون برادر نبُوَد این همه حیدر دارد
منم و شور علمداری عباس حسین(ع)
آن که می گفت برادر بشود نور دو عین
کُلُّنا عباس ماییم به زینب (س) سوگند...
خسته ام از گریه های بی دلیل
خسته ام از قاصدکهای علیل
خسته ام از آمدن های دروغ
خسته ام از چشم های بی فروغ
خسته ام از جاده ی بی انتها
خسته ام از دستها رو به دعا
خسته ام از خاطرات تلخ و سرد
خسته ام از غصه...
شعر من التهاب یک درد است
راوی قصّه های تنهایی
نقطه چین های پشت هم خالی
آرزوهای رفته و واهی
می نویسم به روی بوم دلم
واژه هایی تکیده و تبدار
مینویسم ولی نمی بینی
انعکاسی ز واژه ی انکار
هرچه کردم نشد به جز یادت
مرهمی بر تب دلم...
سالیانی ست که مجنونِ حجابت شده ام
دیده ام روی تو و مستِ نقابت شده ام
سالیانی ست که در میکده ، اندوه کِشم
ساقی ام باش که من پا به رکابت شده ام
...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
ساز چشمانم پُر از آهنگ توست
هر دو چشم عاشقم همرنگ توست
مهربانم ؛ دلبرم ؛ این را بدان
تا قیامت یک نفر دلتنگ توست
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
✓ماه من...
تو را هرشب پرسه میزنم
در دل سیاهِ آسمان...
مرورت میکنم با پای پیاده...
می کشانم تو را تا دور دست های ستاره
نور میگیرم از تو♥
کام میگیرم از تو♥
ماه من...
سهم من شو \یک شب\
جان می گیرم از تو❤️
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
دلنوشته هایم...
نه نانی می شود برای دل گرسنه
نه آبی برای رودهای آرام و کم عمق...!
دلنوشته هایم اما...
جنس خون درون شاهرگ است...
که می تازد به رگهای زندگی ام...
مهربانم ؛
عاشقم چه بمانی چه نمانی ،
میان واژه های به صف کشیده ام
همه ی روزهای...
«آغوش یار»
باز هم خستگی ؛
آنهم از نوع واقعی...
کار...
کار...
کار...
و من هم کلافه ، از این تکرارِ پُر تکرار...
مگر زندگی چقدر می اَرزد؟؟
و چقدر به ما فرصت خواهد داد؟؟
چه کاری جذاب تر از آرَمیدن در آغوش معشوق؟
و چه عبادتی شیرین تر از...