سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
چترم را روی سرم می گیرمو از این شهر می رومباران های اینجابوی دلتنگی می دهند ......
هنگامی که سلامم را به قلبت گفتم خدافظی کردی...وقتی نگاهت میکردم چشمانت را زمن می دزدیدی...این چہ عشقی بود که اگاه نبودم ....این چہ دردی بود که ناقل نبودی....دلم هوایت راکرد هنگامی که هیچ هوایی نداشتم....دلم عاشق شد هنگامی که ادمو حوا عاشق نبودند....بازهم چشمانم در اوج تنهایی و بی هوایی هوایت را کردند....چشمانم تو را میخاهد و دلم هوایت را.......
بگوچه را بهانه کنم برای دیدنتکدام حیله ی عاشقانهکدام زیرکیدل از تو بردنظرافت شعرهای سعدی می خواهد وطراوت کلام حافظ!همت مجنون می خواهد و...دیوانگی عاشققرار مابه وقت دلتنگیبه وقت زیباترین حادثهبه وقت دوست داشتن...
مهرت به دلم نشست و پاییز شروع شدوای از غم بی مهری تو در دل پاییز...
درخت هم که باشیعاقبتیک روزمغلوب پاییز میشویحالا فکر کنچقدر می توانم با نبودنت بجنگموقتی دلتنگیمدام با واژه هاقلبم را به رگبار میبندد........
دلتنگی دردیست که درمان ندارد..مسیٔله ایست که با هیچ منطقی نمی شود حلَش کرد! ومثل زلزله ایست که بدون هیچ پیش لرزه یِ قبلی بر سر آدم آوار می شود!...
حسین صفا:که تحمل هر دردی ممکن است ، الا دلتنگی ......
خنده هایت را قدر بوسه هایتو سکوتت در تعلیق راقدر صدایت در آواز،دوست می دارم.و در ندیدنتچه فرق می کندکه بگویم دلم بیشتر برای چه تنگ استوقتی دلمبرای تو تنگ است....
لقمه ی آخر، صحنه ی آخر، دیدار آخر را به هیچ قوم و رسم و بایدی نفروشید.بگذارید پُرمَلات باشد، یکجور که چشم و دلتان سیر شود. تصویری که جانِ مقابله با سال ها دلتنگی تان را داشته باشد.همین!...
سالهاستعطر تن ترادر گنجه آویخته امهر بار که دلم برایت تنگ می شودپیراهن هایتشسته می شود...
دنیا، تو هم بی شک به او،یک سرسپرده ایچنگیز خون آشام صدها قلب مرده ایتاراج بی شرمانه ات یادم نمی رودعمری که از من بابت عشقی سترده ایدرکم نمی شوی چرا، ای چرخ لعنتیدل را مگر تاوان عشق،از من نبُرده ای؟□■ای دل! فدایت میکند،من شرط بسته امهر چند خود، دندان دنیا را شمرده ایهر دفعه جای طعم لب های گس نگارای دل رکب بامزه ی سرکوفت خورده ایشب گریه های تا سحر،دلتنگی اش نبود؟با بغض هایش،حنجرم را،کم فشرده ای؟من، دل فدای سا...
دل از این یار بکن، عشق دگر کار تو نیستآنکه می مرد برایت، پس ازاین یار تو نیستداغ تنهایی اش ار،،، تا به جنون هم بکشدهیچکس هیچکس اینجا پی دیدار تو نیستبِرَهانش دگر از مهلکه ی رنگی عشق در دل زخمی او، ذره ای آثار تو نیستقبض ناز تو برای دل او سنگین ستبعد ازاین سینه ی او مخزن اسرار تو نیستاز لبت یک کلمه صحبتی از عشق شنید؟؟پس از این هم،دل او در غم اقرار تو نیستآن چنان گند زدی بر همه ی پیکر...
لحظه ها خیلی زود میگذرنچه اون لحظه پر از خنده باشهیا کلی سختی و ناراحتیولی زندگی همینهتو اون لحظه یا ساعتفکر تموم شدن یا نشدنشیالبته بستگی داره حالت چطوری باشهولی تموم که شد فرقی نمیکنهخوشحال بودی یا غمگینسخت گذشته یا آسوندلت تنگ میشه ،خصلت آدم ها همینطورهحتی برای گذشته ای که میخواستن زودتر تموم بشههم دلتنگ میشنولی سعی نمیکنن گاهی توی همون لحظههمون ساعت زندگی کنندلتنگی همیشه هست ،خاطره ها هم همینطورولی این مایی...
دلتنگی را فقط آغوش رفع میکند،دلتنگی را شنیدن صدایش رفع میکند آنهم نه از پشت گوشی،درست از کنار گوشت.....دلتنگی را یک ساعت زل زدن توی چشمهایش بدون حتی پلک زدن رفع میکند.....درمان دلتنگی یک کافه دنج است،بنشینی کنارش،نور مایل بتابد به صورتش،زل بزنی به نیم رخش،دستش دور شانه ات باشد و صدای نفس هایش را بشنوی،قهوه بزنی با عطر تنشو دستش که دورت پیچیده شده راهر چند دقیقه یکبار فشار دهی،که بگویی ببین بودنت خیلی خوب است،بودنت اینجا،ای...
اگر اینجا بودیبرایت میگفتم که آن وقتها که نبودی،جهان ریخته بود به همو هیچ فصلی ارمغانی جز دلتنگی نداشت.بعد با بهت میپرسیدمباورت میشود؟؟؟پاییز که میشد از درخت ها عوض برگ هادلتنگی ها سقوط میکردند...
دلم هواتوکرده / هوای خنده هاتو چقدتحمل کنه / جدایی ازچشاتو...
سازدلتنگی بی تو / گوش منوکرمی کنه آخ چه پرسوزمیزنه / چشم منوترمی کنه...
درحسرت چشمان تو / همچون کویرتشنه ام معشوق من نظاره کن / من زیرتیغ دشنه ام...
پسر که باشیدلت هم که گرفته باشهبی اختیار دلت یه جاده میخوادسواره یا پیاده اش فرقی نمیکنهمسیری خلوت و ساکت و دور از آدمای این دنیاپسر که باشی دلت هم که گرفته باشهدلت سیگار میخواد تا دود شی و از این شهر پرواز کنیمهم نیست سیگارت از کدام برند باشهو این مهم نبودن ، سرآغاز هر دلتنگیه...
بارون نگاه به من و / به قلب غمگینم کن آروم نباریه کمی / تندتربزن خیسم کن...
دلتنگی همچونکودک پابرهنه ایستدر خیابانی پر ازهجمه اتومبیل هاکه هرگاه میخواهدعرض خیابان را طی کند ،اتومبیلی با بوق ممتداز مقابلش عبور میکندو دلتنگی؛هی میماندهی میماندو هی میماندپشت چراغ قرمزیکه نامش زندگیست ......
"دوست نداشتنت از من برنمی آید"با بدخط ترین حالتِ ممکن روی دیوارهای خیابانِ نرسیده به چهارراه نوشته بود. من؟ من هنوز خواب آلود از هفتِ صبحِ اولین روزِ بعدِ تعطیلات، سرم را به شیشه ی نیمه سردِ تاکسی تکیه داده بودم و به مانده ی پولی که تا اخر ماه دارم فکر میکردم. به معده ای که قار و قور میکرد وعده ی ناهار میدادم و توی دلم به مسافری که سر صبح با صدای بلند تلفن چرتمان را پاره میکرد بد و بیراه میگفتم.آدمِ معمولی که توی شنبه ها دلتنگ نمیشو...
و گریه،دلتنگی های بُغضی ست کهنیمه شب های بی توگلویم را خط خطی می کند! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
تنها نه جمعه ها که تمامی طول سالاز روزهای بی تو چه دلگیر می شوم...
شده پاییز و بدون تو خزانم، چه کنم ؟!تیر پیکان غمت خورده به جانم، چه کنم؟! باز دلتنگی و شبهای دراز و غم یار می برد از دل من تاب و توانم چه کنم؟!...
دلم برایِ تو تنگ شده است؛اما نمی دانم چه کار کنمحال آدمی را دارمکه می خواهدبه همسر مرده اش تلفن کنداما می داند در بهشتگوشی ها را برنمی دارند …!...
مدت هاست، خشکسالی بی معنی است... ¤ بارانِ دلتنگی هایممگر بند می آید؟! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
شاید هم جنسِ دلِ منمرغوب نیست ...که انقدر زود به زودبرایت تنگ می شود!...
بی تو دلتنگ ترین حادثه ی قصه منم!...
بی تو تنهایی ودلتنگی و این پنجره ها...گرچه باران زد و سبزند همه منظره هاچتر در دست خیابان به خیابان گشتمتا که خالی شوم از بغض و غم خاطره ها...
عزیزتر از جانم لحظه هایی که هیچ چیز و هیچ کس حال دلم راخوب نمی کند،آغوشت مرحمی ست برای دلتنگی ها و بی حوصلگی هایم ...همان تکیه گاه امنیکه وقتی به آن پناه می برم،تمام غصه ها و بی قراری ها فراموشم می شودو چقدر دلچسب است داشتن مهربانی چون تو ؛که تسکین همه ی نداشتن هاست...
آنجا کنارِ تو، -- نمی دانم!اما اینجا، کنار مندق کرده اند، -- تمام گنجشک ها!چند روزی است بعدِ تودانه از دست کسی نچیده اند.لیلا طیبی...
جای تو خالیستدر تنهایی هایی که مراتا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانندجای تو خالیستدر سردترین شبهاییکه لبخندهای مهربانی را به تبعید می برندجای تو خالیستدر دریغ نا مکرریکه به پایان رسیدن را فریاد می کنندجای تو خالیستدر هر آن نا کجایی، که منم ........
آبان هوایش غرق دلتنگیستعطرِ تو را در مشت خود داردفهمیده خیلی دوستت دارمهی پشتِ هم با عشق میبارد ...آبان از اول هم مُردد بودعطر تو را جاری کند یا نهمیخواست لبریزت شوم امااینگونه باران گرد و رسوا.. نهاو دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانم ...آبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارم ...آنقدر از ...
اگر قصد رفتن دارید؛ به بدترین شکل ممکن دلش را بشکنید و بروید.شاید برنجد؛درد بکشد؛گریه کند؛اما دیگر دلتنگتان نمیشود.باور کنید دلتنگیاز هر درد بی درمانِ دیگری بدتر است!...
دلتنگی پا به سن گذاشته استحرمت دارد تمامِ دوست داشتنت هایت،نرو.......
دوست ندارمدر فصل دیگری عاشق شوم" پاییز "حال وهوای دیگری داردپر از شعرهای عاشقانه استحتی دلتنگی هایش شیرین تر استبا بوی زردترین برگ هایشمی شود زندگی کردعاشقی در " پاییز " شعری ست همیشه شنیدنی...مژگان بوربور...
شاید تحمل کردن بعضی چیزها سخت باشدولی اجباریست؛مثلِ گرمایِ تابستانبارانِ پاییزبرفِ زمستانجایِ خالی اش......
یک روز ؛یک جایی عاشق کسی می شوی که دوستت ندارد حالا تمام دلتنگی های دنیا را هم که گریه کنی سبک نمی شوی......
همین که دلتنگی سایه ی شومش را برسر دلم پهن میکندوقتی که تنهایی را تا مغز استخوانم احساس میکنمجهان با تمام وسعتش برایم شبیه به زندانی می شود که از هر سواحاطه ام میکنددلهره شعرهایم را مبتلا میکندصبوری ام چشمانم را کم می آورندکه عشق را درونِ قلبی یخ زده،بی شوقِ تمام آرزوهایم؛به حصار می کشانموخدایی که میبیند مرا واز این همه دستهای خالی ام دلش میگیرداز اینهمه باران که پیاله پیاله مرگ عاشقانه هایم را گواه می شودو من که درو میکنم م...
بالا بلند ............. دختر دیروز خاطراتشعرانه ای بیاد تو همسایهء دهاتیادم نرفته، صبح دل انگیز باغ چایشرمِ نگاهِ گرمِ گره خورده با نگاتیادم نرفته ،شرجیِ شب های ساحلیآوازِ شور و دشتی و افشاری و بیاتدستم میان دست تو در ،کوچه های تنگمست از نگاه ِگرم تو مستانه،پا به پاتگفتم: تمام ترس من از بی تو بودن استگفتی: تمام ترس من از عشقِ بی ثباتبعد از تو یاس گوشه ی دیوار گل ندادپژمرده شد بنفشه -گلِ گوشه ی حیاطاقرار می کنم ...
جمعه و شنبه برایم چه تفاوت داردمن که هر لحظه و هر ثانیه دلتنگ توام...
دلتنگی مثه یک قاتلی سریالی به سراغت میاد و آروم آروم از زجر کشیدنت لذت میبره...
پاییز که بیایدسر بر شانه ی مهرشدلتنگی هایم رادر خش خشِ نارنجی اش جا می گذارمو فراموش می کنمکه تابستانچگونه این همه سرد گذشتپاییز که بیایددل آشفتگی هایم را به باد می دهمو آرامش رادر غروب غم هایم قدم می زنماین بار زندگی از برق چشمانم ادامه می یابد.......
کاش می توانستم دردتان را دوا کنمهمین دردِ دور بودن هادیر دیدن هادیگر ندیدن هاهمین که جسم مان بهاران است و جان مان پاییز......
بزا برات بنویسماز پاییزایی که رد شد و تو نبودیاز برگ نارنجیایی که بغض میکردن از نبودنتاز خیابونایی که دلتنگت بودنبزا برات بنویسم این پاییز چقد هواتو دارهخدارو چه دیدی شاید یهو پیدات شد دمِ غروبیزیر قطره های بارونبا یه بغل خرمالو...
نم نم باران،بی مهابا در گوشم می نشیندو آرام آرام،جای خالی ات را تشدید می کند......
جمعه ها اماعقربه ها بی رحم اند!محکوم به سکوت می شویو در زندانِ دلتنگی حبس.گویا راه نجاتی نیست!باید با جیره ی خاطرات،ثانیه ها را پشت سر بگذاریو دم نزنی......
شب بیداری های منهمه از سر دلتنگی نیستراستش را بخواهی می ترسم معجزه بیاید تو را بیاوردو من خواب باشم......
هر کجا هستی خودت را زودتر برساناین زمستان بدون توهیچ بوی بهار نمیدهد......