پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شهریورِ شورشگرِ احساسِ تو دریاست/پیوسته پُر از، صد تپشِ خاطره افزاست/نارنجیِ رویای دلت، جنسِ گُلِ هور/خورشیدصفت، نقش گرفته ست و چه زیباست/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
حال خیابانی را دارمکه عاشق قدمهای کسی است که سال ها از پل عابر پیاده عبور میکند!...
کسی این قدر بارانیکسی این قدر نارنجی...فقط پاییز گه گاهیشبیه توست....
«من هیچوقت احساس ناتوانی نمی کنم، مگر وقتی که دلتنگ تو میشم». به نظرم باگ آدمیزاد همین دلتنگیه. همین که نمی تونه بیخیال یه خاطره بشه.«برای همه ی ماهمه ی روزها فراموش می شوندبه جز همان یک روزکه نشانی آن را به هیچ کس نگفتیم.»🧡🔥...
به دور دست ها می نگرم🪐🌟 ...آنجایی که خورشید خود را پشتِ ابرِ سفید مخفی کرده است ⛅️🌪...آنجایی که رنگِ آبیِ آسمان به نارنجی تبدیل شده 🌼🧡...آنجایی که پرستو ها نقطه مانند شدند ،🕊🐾...و با خود می گویم !...ای کاش انجا بودم ،همان دور دست ها !...دور از همه چیز و همه کس !...پشت آن ابر ها.🌱☁️...کنار خورشید.☀️🌈...بغل پرستو ها!🕊🪄...فارغ از مردم این ابادی.🎈🫂...تا زندگی کنم شادمان.☺️🍓...برای خود نه برای دیگران.🌊🌿......
عطر نارنج دارد نفسموقتی از تو میگویمنارنجی میشود جهانمبا هر خیالی که برایت می بافنمو تو ناب ترین بوم نقاشی پاییزیکه دیریست از حال ناخوشم، خیالی خوش برای شعر هایت ساخته ای.......«فاطمه دشتی»...
نارنجی من!با رفتنت ناقص شد رنگ هایمحالا چگونه رنگ بزنمپرتقالِ دوست داشتنِ نقاشی ام را؟...
ای شعر برگریزان،اندوه غم گسارمای پرتقال خوشبو،پاییز ای بهارمخش خش ترین ترانه،خواب خوش شهانهزرد دونده در باد بنشین کمی کنارمنم نم ببار در من نارنجی جهان راباید تو را ببوسم؛راهی جز این ندارمبا من بگو دوباره از چشم های خیستهم صحبتم شو پاییز در روز های تارمبوی پر از نمت را،موهای پر خمت راتا آخرین غروبت بر سینه می فشارمرنگ همیشه تنها،ای زرد روی شیداتو را به فصل بعدی هرگز نمی سپارم...
پاییز که بیایدسر بر شانه ی مهرشدلتنگی هایم رادر خش خشِ نارنجی اش جا می گذارمو فراموش می کنمکه تابستانچگونه این همه سرد گذشتپاییز که بیایددل آشفتگی هایم را به باد می دهمو آرامش رادر غروب غم هایم قدم می زنماین بار زندگی از برق چشمانم ادامه می یابد.......
دلم در احاطه پاییزحتی هوای شعرها هم پاییزیستخودشان سپیدند و حال و هوایشان نارنجیبی وزنند و بی قافیهمی نشینند بر دل کاغذو پاییزی می کنند دفترم را :پاییز است بیاگفته بودی عاشق پاییزیو من همان پاییزمهمان بارانهمان هوای ابریهمان برگهای خشک و رنگینتا تمام نشدم بیا...
عطر پرتقال می گیرد نفسماز تو که می گویمنارنجی می شود دنیایمتو را که می بینمو تو بکرترین منظره ایمثل درخت پرتقالیکه در پاییز به بار نشسته باشدپر از بوسه..پر از دوستت دارم......
به زیبایی رنگ نارنجیبه دلنشینی برگ های نارنجی به این ماه سراسر نارنجی \دوستت دارم\ ای یار نارنجیسجده صاد...
دلم در پیراهن مردانه اتزندگی می کنددر چهارخانه های نارنجی اشآشپزی می کنددر آستین بالا زده اتعشق بازی می کنددر کل بگویت ای یار پیراهن تو شهری دارد که زادگاه من است...سجده صاد...
چشم هایت بوی مهر می دهدلب هایت طعم ترش اناراما واژه هایت رنگارنگندو بیشتر نارنجیحضرت عشقتو پاییزییا پاییز تو؟...
پاییز جان...نارنجی خوش آب و رنگم...لطفا هوای چشم های خیس...و گونه های تر را داشته باش....کمی هم حواست به...قدم زدن های طولانی و بی هدف...بغض های بی شانه....و دست های سرد و خالی باشد...این روزها دل های بی قرار کم نیست...فدای تو شهریور !...
خداجان!!!!عطر پرتقال می گیرد نفسماز تو ڪه می گویمنارنجی می شود دنیایمتو را ڪه میخوانمو تو بڪرترین منظره ایمثل درخت پرتقالیڪه در پاییز به بار نشسته باشد!پر از عشقپر از دوستت دارم...جانان!!!دستهایمبرای نوشتن از توو قلبمبرای عاشقانه گفتن برای توهر روز می تپدتو آغازگر تمام عاشقانه های منی.... ممنون ڪه هستی خدا...
گاهی اوقات همه چیز میشه یک خط ، یک افق و نارنجی غمگینگاهی هم شب است هم روز...
به نوشابه نارنجی میگین زردبه ماهی نارنجی میگین ماهی قرمزبه چراغ راهنمایی نارنجی میگین زردبا نارنجی مشکلی دارید؟...
درختهای پاییزیبرگ درختهای کنار اتوبان رنگی شده است. نارنجی، زرد، قرمز، قهوهای. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «چقدر این درختها قشنگ شدن.» راننده چیزی نگفت. مرد نگاهی به راننده کرد و گفت: «درختها را دیدید؟» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«خیلی عجیب و غریب نشدن؟... هزار رنگ...» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«ولی انگار خیلی براتون جالب نیست.» راننده گفت: «شما چون گاهی از این مسیر رد میشی، درختها و رنگشون برات جدید و جالبه، من چون روزی ده...
زیر باران فکر کردندست به کوچههای شهر ساییدنشهر را در آتش و رؤیاها بوسیدنحس کردنِ اینکههمهچیز را میتوانی در آغوش بگیریجا دهیزمانی خیسشده را در خود حس میکنمزمانی گریسته راخیسیاز زرد و نارنجی و کلاغاز حملهی تاریکی و آتشآنقدر خیس کههمیشه سرما پیدایت میکندو در استخوانهایت میگرید#شهرام_شیدایی•...
دیروز باران ریزی میآمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه میکنم که میمیرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانهام؟... تابستان که آدم میپزه، وای همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه باب...
آبان هم که رسیدبا کوله باری پر از باد و باران و برگ هایِ نارنجی .با حال و هوایِ دلبرانه ای ، که آدم را ناخودآگاه ، شیفته و عاشق می کند .با لطافتِ کم نظیری ، که خیابان ها را آماده می کند برایِ قدم زدن .درختان ، مهیایِ یک تغییر شده اند ، و تغییر ، بارزترین نشانه ی تکامل است .آسمان ، خودش را آماده کرده تا تمامِ دردهایِ ته نشین شده اش را ببارد ، و زمین ، برایِ بی قراری هایش ، آغوش وا کرده .کاش ، همراهِ برگ هایِ خشکِ پاییز ، تمامِ کینه و د...
لاک ناخن های تو آخر شکستم می دهند...زرد و نارنجی و قرمز / آه چه پاییزی / چه پاییزی...
پاییز نزدیک است...دلم یک تو می خواهد که دوستت دارم هایم را با برگ های نارنجی این شهر به موهایت سنجاق کنم تا پاییز بهار ما باشد......