متن غزل
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غزل
دگر هیچ
یک حرف دگر مانده بگوئیم و دگر هیچ
دست از سر دیوانه بشوئیم و دگر هیچ
در گسترده قامت و زیبائیت ای باغ
دلداده به یک شاخه موییم و دگر هیچ
کی می رسی ای خاطره ی سبز بهاران
تا در تب و تاب تو بروئیم و دگر...
گفتی برای ساحلت قایق نبودم
هرگز نماندم پای تو عاشق نبودم
اصلن به حال من دلِ عالم نمی سوخت
نقاشیِ آیینه های دق نبودم
این لکّه های بالش از چشم ترم نیست
تا صبح هر شب خیس از هق هق نبودم
باشد تمامیِ غزل هایم دروغند
گیرم برایت شاعری صادق...
آرزو دارم شبی با بوسه سلطانت شوم
یا تو سلطانم شوی و من نگهبانت شوم
آرزو دارم اگر یک لحظه با من سر کنی
تا نفس دارم اسیر و بند زندانت شوم
مهربانم من پریشان نگاهت مانده ام
آرزو دارم همیشه تا پریشانت شوم
همچو ماهی بر لب حوض نگاهم...
شاباش
ای کاش که اسرار مرا فاش نمی کرد
کاری که نباید بکند... کاش نمی کرد
خورشید جهانتاب فلک نور طلائی
در شبکده ظلمت خفاش نمی کرد
آهی که چکید از سر مژگان نگاهی
تصویر ترین پرده ی نقاش نمی کرد
ما را چه به رسوائی اگر در گذر عشق...
من شکستم تا تو دل را نشکنی، اما چرا
می کشانی پای دل را با خودت تا ناکجا
من شکستم بی صدا اما نمی دانی چه شد
از کنارم می روی بی من چه آسان بی وفا
می روی بی اعتنا از شهر قلب شاعرم
می زنی خنجر به پشتم...
سلام ای نازنین یارم
ببین بدجور بیمارم
بیا امشب به بالینم
بشو یک شب پرستارم
ببین هرم تنم داغه
یه کم تبدارو بی حالم
سرم سنگین شده عشقم
قشنگ نیست حال و احوالم
چشام یه کاسه ی خونه
شدم لیلی دیونه
دارم هر لحظه میمیرم
تو تنهایی این خونه
یادت...
بیا به خلوت دلم، فقط بهانه ام تویی
نسیم خوب زندگی وَ عاشقانه ام تویی
غزل غزل نگاه تو به واژه ها رسیده است
تو حس ناب بودنی وَ شاعرانه ام تویی
نفس نفس زدم شبی به پیش پای لحظه ها
هوای شعر خوب من به هر ترانه ام تویی...
روزی تورا از بخت بد در آفتابی دیدم
یخ کرد آن دریاچه ی گرم آب چشمانم
بی اعتنا خرما ی موها را به هم بافتی
تار شد روزم وختمی گرفتم بردل زارم
گفتم ای جانای زیبا رو نداری رحم
با خنده بردی از خویش هشیارم
با شیطنت یلدای موها را...
ای دل
جنونست اینکه در سر داری ای دل
فسونست آنچه دیگر داری ای دل
نفهمیدم چه می خواهی ز جانم
به آن دینی که باور داری ای دل
گمان کردم که باری را ز دوشم
محبت کرده بر می داری ای دل
ندانستم تو هم در آستین ات
سری...
باد با عطر تنش شانه به مویت زد و رفت
ماه با دیدن تو خنده به رویت زد و رفت
ماه در کنج افق خیره به چشمان تو شد
همدم باد صبا بوسه به کویت زد و رفت
دست خورشید زده نور محبت به سرت
بوسه بر روی لب زمزمه...
این غزل شور تمنای تو دارد... به کنار
قصد بالیدن رویای تو دارد... به کنار
بین گل های نمایشگر رقاص جهان
هوس چیدن مینای تو دارد... به کنار
ز جفاکاری چشمان تو هم پیکر شعر
زخمی از خنجر زیبای تو دارد... به کنار
در میان دل دریایی عشاق زمان
هوس...
گویند که خدا...
ساکنِ دلهای ، بشکسته است
آری ..........
گنج در میانِ ، خانه ی ویرانه است
🔹 [ سردار ]
بدنبال کسی هستم سری بی تاب بفروشد
برای منکه دربندم فتوح الباب بفروشد
مرا بالابرَد تا اوج، تا فردای ناپیدا
در آنجا از لبی دردانةالاحباب بفروشد
به آوایی که از نی می شنیدم در نیستانی
شباهنگام بنوازد دف و مضراب بفروشد
بخواند درد چشمم را، ببوید رنج هجرم را
گلی...
ای کاش که میشد پیش از رحلت آنها
می مردم و نمیدیدم رفتنشان را
یا که شبی از شدت دلتنگی و غصه
خوابی به خاموشی شان سراغم بیاید...عبیرباوی
این بغض نجابت به دل انگار ندارد
اسبی ست سراسیمه که افسار ندارد
از نالهٔ من بود که دیوار فرو ریخت
چون طاقت سیلاب غم اینبار ندارد
سربازم و تنها شده در حملهٔ دشمن
بی عشق تو دلشورهٔ رگبار ندارد
ویرانه ترین خانهٔ این شهر خرابم
تخریب تو را لشکر...
با دلی سرگشته گاهی، یاد یاران می کنم
حس و حالم را درون سینه پنهان می کنم
اولین دیدارمان هر جا که باشد هر زمان
با زبان شعر خود آن لحظه طوفان می کنم
دعوتم کردی به آغوشت، و من این لطف را
گر که باشد ساعتی از عمر جبران...
«ابر بی باران»
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصل بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری...
نشستن در کنارت زیر باران تر شدن دارد
چقدر این عشق در ما وسعت باور شدن دارد
غزل از چشم هایت ناگهان سرچشمه می گیرد
ولی در دست هایت حس و حالِ سر شدن دارد
به حدی دلبری را خوب می دانی که حتا گل
به زیر کفش هایت حسرت...
بیا بتاب به من عشق جان من
که بی تو تیره شده آسمان من
بیا که ناز مرا کس نمی خرد
که بسته است درِ این دکان من
نگذار در غیبت ات فرو ریزد
میان هر شب من بامیان من
ندیده ای در عرض نبودنت
چقدر طول کشیده زمان من...