صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگار صبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهار صبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدن صبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
گفتم که آسمان کمرش زیرِ غم، خَم است گفتی صدای گریه این ابر مبهم است گفتم هوای بارشِ باران نداشتم گفتی ببار؛ گریه تَسَلّای آدم است گفتم پرنده شوق فرود آمدن نداشت در مه فرو نشسته و تصویر، دَرهم است پرواز آخرین قدمش بود بر دِنا آغاز قصه خوب، ولی...
کِرکِرهها را که میکشم عریانیِ تشنگیهای من است و زلالیِ صدای تو ورق خوردن همیشهی هیجانی که از دهان تو میگوید کجا سبزتر از این میتواند غزل به تماشای تو نشست ؟ خمیدنِ برگ بر مرگ
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتی بند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ است زندگی یک غزل نیمه تمام است بدان که به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است
بیا! جاى خالى ات با هیچ پر نمی شود بیا! بهترین شب یلدا را براى تو کنار گذاشته ام پاییز را معطل می کنم که سر عقل بیایى و بیایى یلدایى با عطر خوش تو یلدا را با نفس گرم تو باید شروع کرد تا شب یلداست بیا مرا یک...
این شعر، آخرین غزل من برای توست تقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس... .
تمام آرزویم است سرودن غزل ز تو و شرح دلتنگی ام...!
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی چه توان کرد که بانگ جرسی...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیر که هوای غزلم سخت شبیه تن توست
شاعرم از نگهت باز غزل میسازم قصه ی ناز تو را من همه شب دمسازم دل شود کاغذ و اشکم چو قلم از عشقت مینویسم ز تو ای ماه قشنگ و نازم
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سر زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت
دست بر نمی دارد / چشمم. نگاهم که می لغزد روی خواب پست و بلندت ذهنم/ شبانه باردار می شود و می دانم/ از فردا هر که می رسد او را غزل صدا می کند...!
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟ پر میزند دلم به هوای غزل، ولی گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟ گیرم به فال نیک بگیرم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟ تقویم چارفصل دلم را ورق زدم...
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد.
کُندوی پر از عسل برایت شده ام! یُک دفتر پر غزل برایت شده ام؛ تنها که شدی به یاد من افتادی، یک عشق ِعلی البدل برایت شده ام!
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان هنگامه رهایی لبها و دست هاست عصیان زندگی است در روی من مخند! شیرینی نگاه تو بر من حرام باد! بر من حرام باد از این پس شراب و عشق! بر من حرام باد تپشهای...
کاسه شعر ِمن از دست تو افتاد و شکست عاشقان ، فرصتِ خوبیست ، غزل جمع کنید...