از گلی که نچیده ام.. عطری به سرانگشتم نیست! خاری در دل است..
این پاییز تو را کم دارد برای قدم زدن وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم...
نگران دست های من نباش بعد از تو آشیانه ی هیچ پرستویی نخواهد بود...
تنهایی نام دیگر پاییز است هر چه عمیق تر برگ ریزان خاطره هایت بیشتر...
سهم من از یک یاد هر شش ساعت یک فنجان دلتنگی تلخ است...!
سرشار از هیچ شده ام بی تو! پای ماندنم دیگر سخت می لرزد...
کاش هیچ وقت ، مهر آدمی ک سهممون نیست به دلمون نیوفته..
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
تو مگر قول ندادی همه عمر کنارم باشی؟ رفتی و مصرع بعدی به درک واصل شد...
می دانم آری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
روزی اگر سَهمِ کسی بودی دعا کن؛ من کور باشم، کور باشم، کور باشم...
میان این همه هست آنکه باید نیست
گاهی چتر را باید دست باران داد روی سر خودش بگیرد و ما جایش بباریم
بگو، به خاطره هایت دگر خیالی نیست، شب گذشته دلم را عصب کشی کردم...
مشت خاکی بر جای خواهم نهاد به قدر بنفشه ای که بنشانی
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
هوای آمدنت دیشبم به سر میزد نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست...
قسم به ترک های دلم که زلزله ی رفتنت کمر این دیوار را شکست
برگ به برگ هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
در نبودت چیست کار من به جز گریان شدن
بگو چه کنم با این همه پناهنده که در من غرق شده اند؟
و چه چیزی تلخ تر از این که آمده بودم بمانم و تو بدرقه ام کردی...