در این حوالی کسی را می شناسم که از فرط فقر ایمانش را خورده بود
چشم هایت حرف به حرذف گلو گیر بود
سنگی که شیشه ها را می شکند کنار ماهی ها چقدر آرام است
گفتی دوستت دارم و این زیباترین دروغی ست که در دهانت می گذارم!
چقدر نقطه چین...! مرگ که نقطه ندارد
کنار بزن گیسویت را دلم گرفت در این کسوف
قسمت دیگر دلتنگی ام بی خیالی ماه بود این سلیطه به همه لبخند می زند!
وصله می زنم کفش های رابطه را نخ که بدهی
تو را غرق میکردم در نگاهم اگر می دانستم میروی
چشمهایش نگذاشت یک دل سیر نگاهش / به ... کنم
پدر آه کشید مادر گریست من... از تکه های بغض آویزانم!
نفت / زیر پایش بود کودکی که فقر استخراج می کرد
می کشد مرا این همه بودن در نبودن هایت
می سوزم در آتش نبودنت و همه می روند به بهانه ی آب آوردن
خسته از همهمه ی مرغان دریایی نور فانوسی به گل نشسته است در ساحل متروک ام
فصلی به نام چمدان در تقویم عاشقانه ها روی زمستان را سفید می کند
کسی چه می داند امروز آرزوی کدام دیروز است؟! و فردا در پس کدام کوچه تو را خواهم دید
شب موهای مادرم سپید شد این تنها برفی بود که هرگز آب نشد
هوای دلم گاهی دستی روی دل ابرها...ست
باز شب آمد و تقسیم حسرت آغوشت بین پهلوهایم
سایه به سایه... همسایه ات گشته ام جدا جدا می شود هر بندم اگر در بندم نباشی
مو به مو تو را می نویسند این تکلیف هر روز بادهاست
آخر داستان ما نقاشی از تصویر تو بود که آن را با آهی کشیدم
شکسته سد چشم هایم بگذار انگشت وفایت را که این شناسنامه پتروسی فداکار می خواهد