دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی که مهیّا نمی شود
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد
چون موی تو یلدا و لبت پسته ی اعلاست امشب گل هر جمع که باشی دلم آن جاست
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی ولی به چاره بیچارگان نپردازی
عشق یعنی جای نفرین با دعا یادش کنی خانه اش آباد دلداری که یارش را فروخت
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !
روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد
تا که انگور شود مِی، دو سه سالی بکشد تو به یک لحظه شدی ناب ترین باده ی عشق!
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند
آنقدر عزیزی که برایت همه ی عمر یک بار نه،بگذار که بسیار بمیرم
با بال شکسته پر کشیدن هنر است