چرخ گردون گر ندارد سازگاری بادلت دست در جیبت کن و جدی نگیرش بیخیال
لبهای تو ماهیانِ در تُنگ در بوسه چقدر بی دریغ اند
باز عاشق شدم و دیده ی من بارانی ست هر که دلداده و دیوانه شود قربانی ست
تو شیرینی به پایان تمام قصه ها من هم طفیل قصه،فرهادی، ڪه از اسم تو مشهورم
از بس که چشیدم لب همچون شکرت را از طعم لبت، مرض قند گرفتم....
کافری یا قاتلی، یا از وجودم خسته ای؟ روسری با رنگ قرمز، تازه کج هم بسته ای!
چشم هایش قهوه ای بود و به حق فهمیده ام قهوه از سیگار و قلیان اعتیاد آورتر است...
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت مانند عصر جمعهٔ تهران دلم گرفت...
چشم شاعر کش تو دیدم و با خود گفتم قدمش خیر،خدا عاقبتش خیر کند...
تا صحبت آغوش تو شد، مرجع مان گفت چون مایه ی ارامش حال است، حلال است...
می آیی و برای تو می گویم آخرش با من عزیز، بی تو چه کردند جمعه ها...
رفتنت زلزله ای بود که ویرانم کرد ارگ بم بودم و مخروبه ی کرمانم کرد...
مُفتَضَح بودن از این بیش، که در اول قهر فکر برگشتیم و واسطه ای نیست که نیست .
قصه می بافد نگاهم با کلافی از خیال می خورد صدها گره با آرزوهای محال
زین پیش اگر نصف جهان بود ، بعد از این با تو شود تمام ِ جهان اصفهانِ من
بگفتم دوستم داری؟ ببستی هر دو چشمانت سپس وا کردی آغوشت که من دیوانه ات گشتم
گوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناه از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟
در این دنیا که پایانش به مرگ است برای هم اگر مردیم قشنگ است .
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد... خانم آنست که باب دل شوهر باشد...
حال بحران زده ام معجزه میخواهد و بس... مثلا سرزده یک روز بیایی نروی ...!
همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت باز این یار قدیمی چه وفایی دارد
آهای ناز نمک دار منم عاشق تب دار ببین دل تو دلم نیست واسه لحظه دیدار
دریاب که ایام گل و صبح جوانی چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
ای دختر اردیبهشت با خود مرا بردی بهشت در دفتر گیتی فقط نام تو را باید نوشت