شنبه , ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
صُبحم تو وظهرم تو وشب تا به سحر تو!...
روزی که تو را نبینم آن روز مباد...
به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم...
دلی چو آینه دارم همین گناه من است...
دلم ابری ست ، کجایی همه ی شادی من؟!...
و ای یادِ توام مونس در گوشه ی تنهایی...
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست...
من مَحالم تو به مُمکن شدنم فکر نکن......
می رود عمر ، چه در بندِ جهانید شما !...
‹ ای خوش آن عاقل که زد بر کوچه ی دیوانگی! ›️...
رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست...
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟...
چون تو جان منی ای جان چه کنم جان و جهان را...
زندگی درد قشنگیست یه جز شب هایش..!...
کاش میشد زندگی بی او چنین رسوا نبود...
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم...
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان...
بی خبر عمر به سر می برم و دم نزنم...
روزی آید که دلم هیچ تمنّا نکند...
زین همرهانِ سست عناصر دلم گرفت!...
وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!...
غمت غلیظ ترین کام است…...