شعرناب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرناب
هیچکس نیست...
اما جرقهای کوچک
کافیست
تا دوباره
صبح بیاید
میترسم از آن روز که در کوی تو ای یار
دیوانه شود، مست شود دیده ز دیدار
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
خاطراتت در دلم چون شعلهها برپا شدند
دلم پُر ز خون است در این خاکزار
ز تیرِ جدایی و زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه شادی است باقی ، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری در این دارِ غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسی هست ونه شوروحال
فقط بغض...
«آب را شستم از غبار، وضو ساختم
خاک بانگ زد که تیمم خطا نیست»
آرام گرفتم که به آن چشم بیقرارت برسم
دل دادم و جان دادم، ای عشق! که روزی به کنارت برسم
در آتش شوقت همه شب سوختم، ای ماه من
تا شاید از این شعله به شمع شبِ زارت برسم
هر لحظه گذشتم ز خودم تا که به کوی تو رسم...
من به پروازِ کبوتر لبِ حوض، ایمان دارم
تو به سوختنِ پروانهی بیجان، چرا ایمان داری؟
من به شیرانِ قلندر، پُرِ یال، ایمان دارم
تو به نیرنگِ روباهِ ستمکار، چرا ایمان داری؟
من به شورِ دلِ مجنونِ شیدا، ایمان دارم
تو به عصمتورزیِ لیلایِ حیران، چرا ایمان داری؟
من به...
آتشفشان شد خاکدان، این میکُشد، آن میبَرَد
یا رب برآر از کعبهات، آن منجیِ داد و خَرَد
باشد که روزی همدلی، آید میانِ مردمان
زود آی ای صبحِ ازل، ای مرهمِ قلبِ بشر
ماندهام در حسرتِ چشمانِ ماهافروزِ تو
در شبی که ظلمتش دزدیده چشمانِ مرا
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
هر نسیم از سوز دل میبرد آوایِ دعا
رفتنت چون باد برگم را ز شاخه برد و رفت
سایهات هم سر نکرد ای مه به مأوایِ وفا
هرچه فریاد...
بگذار نسیم
در پیچ مژگانت بیاساید،
شاید ببرد
راز شب را
از سایهی چشمانت.
مهتاب اگر
تابِ نگاهت داشت،
میسوخت
در آهِ پنهانت.
ای کاش بگویمت آرام:
جانم کجاست؟
در جانت.
وطن در شعله آتش ، زند آهنگ خوشبختی
خداوندا نگه دارش ز تیر شوم بد بختی
ما دل و جان به کف آوردیم، به فریاد رسید
شهر اما وسط مرگ، نفس میکشد از گندِ دروغ
در عجبم از فرجام این رفتارها
دلخستهام ز زخم این دیوارها
بر تخت ظلم، دوزخی برپا شدهست
میخندد آنک پشت پرده کفتارها
فرمان به تیغ و قاضی از جنس دروغ
خاموش شد فریاد در اخبارها
تکبیرها در خدمت سرمایه شد
بر دار شد آزادگی در دارها
آزادی از نام خویش...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
و شاید تو نمیدانی...
و شاید تو نمیدانی که دلتنگم
اسیرِ دامِ تقدیر و نیرنگم
دلآزرده ز روزهای بیرنگم
و شاید تو نمیدانی که بیتابم
چو صحراهای خشک و تشنهی آبم
اسیرِ مه، چو ماهی زیر مهتابم
نمیدانم، نمیبینی که بیرنگم
گرفته زخمها بر قلب و بر چنگم
شکسته چون...
لبم از زمزمه نام تو آرام شد و
حرفی از خاطره ها ماند ،
میان نفسم
اگر آرمان و ایمانت ،.....
و یا اَذهانِ اَدیانت ،.....
به مستی چون خزان گردد.....
بِچرخان بازی ات را تا ،....
بهارت جاودان گردد .....
حسن سهرابی
.
گفتم دلم عشق تو را هر شب تمنا میکند
خندیدی و بی اعتنا گفتی که بیجا میکند
گفتم که امشب چشم تو خون بر دل ما کرده است
گفتی که از این بدترش را صبحِ فردا میکند
گفتم چرا چشمت کشیده خط قرمز دور من
گفتی که دارد با...
گویند
پشتِ اَبری تا اَبد پنهان نمانَد،هیچ ماه
ماه من عمرم به پایان شد،چرا گمگشته ای در پشت ابر.................
حسن سهرابی
من برای رویش یک شاخه لبخند بر لبت
صد تبر بستم به پای کهنه تاک قلب خویش......................حسن سهرابی
و من
هر روز الفبای گیسوی
تو را می خوانم...
تو نباشی
همه جا تنهایم