پیش چشمم گیسوان را بسته و واکرده ای کرده ای وابسته ی خود هم مرا هم شانه را
چشم درویش بکن، موقع صحبت با من من دلم خواسته شاید به شما زل بزنم
بگو به رکعت چندم رسیده است نماز؟ که با خیال تو مشغولم و حواسم نیست
مردن عاشق ،نمی میراندش در چراغی تازه می گیراندش
آهای بارون پاییزی کی گفته تو غم انگیزی
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم
خوبتر از تو نقشبند ازل هیچ نقشی نبست در اول
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن