گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
آنجا که عشق خیمه زَنَد، جایِ عقل نیست!
تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم
ز معشوقان نگه کاری تر از حرف دلاویز است
آنکه خود را نفسی شاد ندیدست ، منم
خوبتر از تو نقشبند ازل هیچ نقشی نبست در اول
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
من «عاشقم» گواه من این قلب چاک چاک
دیدن تو ببرد قاعده غم از دل
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
سایه شکن باش چو نور چراغ
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما