یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفت بسوز..シ︎🖤 Farzneh 22...
\سخته دلتنگ باشی دلتنگیت برسه به یه خاک سرد پدرم روحت شاد Farzaneh 22...
دلگیرم این روزها از تمام آنچه در خاطرم خاطراتی را رقم زدن که سالیان سال قرار است حسرتشان را بخورم💔...
ک اش ک ی ه ی چ وق ت دل ت ن گ ن ش ی ن که ب ع دش ت ب دی ل به ب ه ونه گ ی ر ت ری ن آدم دن ی ا ب ش ی ن......
اُوِردُوزِ مَغزی دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر..!- گاهۍ وَقتا تم ومِ وج ودټ گریہ میکن ںجُز چشات . . ....
وقتی مرا با قلبی شکسته و چشمی گریان رها کردی،خورد شدم و باختم و فهمیدم مقصر خودم بودم که تو را زیادی در چشمانم بزرگ کرده بودم....
به کجا باید رفت ...دل ما تنگ تر از تنهایی ستدل ما ز غمگینی پرواز خفته ایلنگیده استدر اوج تنهایی شخصی مرموزیک شروع منتظر استآن شروع...که قصه ی آغازی یک خاطره استبه کجا باید رفتبه کجا بال گشودو کجای سفر ترانه باید ایستادنه از آن ..هیاهوی پنجره بغضی تر شدنه از این ...کرشمه شب ها صدفی لب تر کردچه کسی بود که خندید و رهیدچه کسی بوددر محوطه غمگین خوابید!؟دل ما زین خبر نامعلوم گریان شده استدل ما خانه ی تنهایی غربت زا...
دل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بیرنگ استدر این اوضاع که دلچون کوزه ی سربسته می نالداشک ...در سینه ی ناباوریها محبوس می مانددل سنگین و دل غمگیندل چونان نخ زنگینغبار حزن و اندوه زمان رامی کشد بر دوش ...فریاد ها مدهوش زمان را می تکاندو برگ ها ، اندوه و پریشانی خود رابه زلفان گره خورده به باد می سپارددل تنگم ...دلم تنگ استبید مجنون چه بی رنگ استرعنا ابراهیمی فرد...
در خاموشی شب دل بی قرار غم دارد کجاست یار کجاست آنکه باید باشدکنارم نه،در قلبم،در ذهنم اما ای کاش بود کنارم بودتا بدن سردم را در بین گرمای وجودش پنهان کند...
چند بار گفتم دلِ شکسته تان را سر راه نگذارید...؟! می آییم سمتتان آرامتان کنیم ، روحمان خراشیده می شود... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فلک از دست ما برده دوتاگل🥺 که اتش میزند برجان بلبل😔😔فغان از این غم ودرد جدایی 😪😪چگونه داغشان سازم تحمل☹☹☹...
فریادم از گوش تمام شهر شنیده میشود اما ...حتی یک نفر هم نیست که درد بی درمان مرا بفهمدحتی یک نفر هم نیست که بفهمد چه درد بی درمانیستنبود کسی که عمری پشت و پناهت بودهفقط آدم های رهگذری را میتوانی ببینیکه در یک گوشه از داستان زندگیت خودنمایی میکننداما داستان تو دیگر آن نقش اصلی را ندارد...
در گلویم بغضی لانه کرده که هیچ گونه قصد کوچ از دیار مرا نداردشده درد بی درمانی که فقط یک معجزه میتواند بفهمد این بغض چه میخواهدبغضی تلخ و دردناک آغشته به درد و خون...
غمهایی کہ ...چشمهارا....خیس نمیکنند...بہ / استخوان / رسیده اند... (:...
هی باران...ببار...من سفر کرده ای دارم!که پشت پایش آب نریختم..!!...
آغوشت را امشب به من میدهی؟برای گفتن چیزی ندارماما برای شنفتن حرفاهای توگوش بسیار...میشود من بغض کنمتو بگویی :مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنیمیشود من بگو یم خدایا تو بگویی جانممیشود بیایی؟ تمنا میکنم ......
زندگی ینیناخاسته بدنیا امدنمخفیانه گریستندیوانه وار عشق ورزیدنوعاقبت درحسرت آنچه دل میخاهدومنطق نمیپذیرد مردن ..(:...
سر بزنبه کوچه ی خیالمپراز تنهایی ست...
بغض های بجا مانده از تو جمع شدند..دانه دانه؛قطره قطره؛بی بهانه سیل شدند..سیل ویرانگی ..حال برگرد و ببین این منِ ویرانه رامبینا سایه وند...
خسته ام اقا قاضی مثل هیزمی که خاکستر شده ولی بازم ازش انتظار دارن بسوزه :)...
من غمگینم. اگه دستت بهم بخوره مثل یه بچه کوچیک میزنم زیرگریه. حالم خوب نیست. میتونم اینقدر برات حرف بزنم ک نفهمیوچی میگم. دلم میخاد سرمو بزنم ب دیوار. دلم میخاد گریه کنم داد بزنم. اما میدونی من باید خوب باشم . پس خوبم . اگه بپرسن خوبی؟ میگم اره بخوبیه خدم🙂...
امشب دلم یه اغوش میخاهد....یه پناه... یه دست نوازش...یه شانه بی منت...خدایا !امشب زمین نمی آیی؟!...
امشب چہ دیدنی شدیباور نکردنی شدیدستامو محکمتربگیر حالا ک رفتنی شدی🖤.... (:...
من از تبار تیشه ام ... بامن غمی هستدرون ریشه هام...احساس درد مبهمی هستجز زخم، این دنیانخوردم...تلخ شیرینآیا دران دنیا امید مرحمی هست؟!!...
چترت را بگیر چشمهای من بزرگ شدیہبارانند!...
لا لا لا لابخواب دنیا خسیسہ!واسہ کمتر کسی خوب مینویسہیکی لبهاش همیشہ غرق خندستیکی چشماش توخابم خیسہ خیسہ 🖤:)...
من ناز نمیکشم ...دلت خاست برو...کج کج نکنم نگاه و..یکراست برو...هرجورکہ مایلی بزن قید مرا!هرچند دلم یکہ و تنهاست برو..دیگر نکشم منت مهتابت را !..تاریکی از این به بعد زیباست برو...خودهی و درفکر خودت هستی و بس!پس خاهش التماس بیجاست برو...رو راست بگویم ن من ان مجنونم ن در سر ط هوای لیلاست برو...یک لحضه نگاه هم نکن پشت سرت..در روی تو و خاطره ها واست برو..از اول کار اشتباه از من بود!آری همه از ماست ک برماست برو...بی معرفتی ...
من چیز های زیادی از دست داده امهیچ کدامشانمثل از دست دادن تو نبودگاهی یک رفتنتمامت را با خود می بردو تو تا آخر عمردر به در دنبال خودت می گردی......
مرور بعضی خاطرات مثل ضربه زدن به چاقو ای که تا دسته تو سینه ات فرو رفته...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دارم به آخرین پیامتان فکر می کنم؛پیام های سوخته ی ناتمامکه هیچ وقت به مقصد نرسید...به اینکه " نگرانم نبا... "به اینکه " از دور می بو... "به اینکه " تو هم مراقب خو... "دارم به انگشت های کسی فکر میکنمکه برایت نوشته بود:" عزیزم، رسیدی زنگ بزن "به باقیمانده ی شیشه ی عطرت روی میزبه پیراهن تازه اتبه اینکه مرا ببخش مادرماگر این بار جای سوغاتیخاکسترم را برایت هدیه می آورم......
مرگ ،مردن نیستمرگ، دیدن دستان تو در دست دیگریست وقتی از انتهای جاده می پیچی تا مرا نبینی...حجت اله حبیبی...
امشب هوا دلگیر است وبوم دلتنگی غریبانه می خواند و دلم پریشان آخرین نگاهت که چه ملتمسانه می خواستم که نروی وتو متکبرانه به راهت ادامه دادی ومن ماندم، تا خورشید کمال وجمالم پشت تپه های نا امیدی از نظر نا پدید شد من وتاریکی وشبی که خاطراتت را هر لحظه چون پتک بر سرم فرود می آورد ،امان از از شرشر بارون....حجت اله حبیبی...
امشب باران بند نمی آید بالشم، خیس باران است بارانی که تو نثارم کردی تا هیچ گاه فراموش نکنم رفتنت را....حجت اله حبیبی...
می خندم...دیگر تب هم ندارمداغ هم نیستمدیگر به یاد تو هم نیستمسرد سرد شده امکسی چه میداند...شاید دق کرده ام...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود.. هر بار یک زخم یا کبودی.. بدون درد هم نبودند.. زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند.. اما من ک خودزنی نمیکردم! یا... کتک نخورده بودم.. آن هم هرشب.. هر شب... و باز هم.. هرشب.. این بار تصمیمم را گرفتم.. لباس پوشیده و آماده شدم.. و راه افتادم! .... وارد بیمارستان شدم و نام دکتر را جستجو کردم.. متخصص پوست.. آزمایش برای کبودی های بدنم نوشت اما زخم ها را عادی نمیدانست....
دگر بعد تو عاشقی ممنوعزندگی ممنوعدیوانگی ممنوع استدگر بعد تو حال خوش ممنوعفال خوش ممنوعدلدادگی ممنوع استبرشی از ترانه عاشقی ممنوع...
پاییز همیشه زیبا بود قبل از ریزش برگ ها بر روی نگاره اسمت و جستجوی دیوانه وار من برای یافتن خانه ابدی توتجسم آخرین لبخند و تصویر کوتاه ترین خاطره از آخرین دیدارت، صفحه گرامافون اشک بارم را به ناله در آوردفیلم های اکران شده کودکی ،در صفحه بزرگ پرده سینمایی ذهنم که مدتها منتظر گرفتن سیمرغ ازگذر زمان بود را تنها به تماشا نشستم گاهی کودکیم مرا به پس کوچه هایت میکشاند و تو همانی میشوی که پدر میگفت برایت میخرم و هیچ وقت نمی خرید و حسرت میشد...
دور از توجان می دهممهمانم کن به نیم نگاهی⚡️⚡️🌹🌹⚡️⚡️...
نشسته ام به انتظارباراندر خشک سالیچشمانت⚡️⚡️🌹🌹⚡️⚡️...
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بوددلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است...
باز بی من رد شد از این کوچه، او!چشم هایم! چشم هایم تیز شدباز انگاری توهم می زنم!باز این رویا چه دردانگیز شد...[دخترم:] بابا بیا صبحانه! / من،همچنان با یاد او در کوچه ام...(دخترم فهمیده حالم خوب نیست!)چشم هایش از غمم لبریز شد...دفترم را باز کردم سمت بغضواژه ها غمگین تر از من،/ باز همشعر آمد، اشک جاری شد ولیزخم کاری... مرحمم ناچیز شد!کوچه از باران سراغت را گرفتهی نشستم در هوایت مثل ابر راستی! بعد از تو من شاعر شدم...
...مادر مداد قرمز من کو؟ کو لقمه های نان و پنیرم؟ آخر چگونه بیست بگیرم وقتی که دست های فقیرم فردای درس ، آن همه باید در جست و جوی کار بمیرند؟......
بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدممیگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،بزار همینجوری بچه بمونم انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردمانگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه و یه مشت قرصای لعنتیولی خدا حرفامو نشنیدیا شایدم شنید و اهمیت نمیداد هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنمهنوزم صداش میزنم:خدایا مرگخدایا خستمخدایا بریدم خدایا توروخدا راحتم کن...
من یک آدم ساده و آروممکه احساسات و عشق از دست رفته اش را در پسِ عمیق ترین لبخندش پنهان میکند...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
دریای عشق باش که دریا ببینمتدر پیچ و تاب ساحل رؤیا ببینمترؤیای من شده تنها حضور توخواهم من از خدا ، که تنها \ببینمت\دادم قسم تو را ؛ به حسّی که بین ماستدر خاطرم همیشه بمان ، تا ببینمت...قدری نقابِ چهره ات را بزن کنار تا لحظه ای دل سیر ، من ببینمتدر پیش من بمان ، مبادا سفر کنییا قبلِ رفتنت ، بیا تا ببینمت.... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
ندانم در هوای شرجی رفتنتچرا هی رطوبت می زند چشمم راارس آرامی...
دلم برای کودکی هایی که نکردم تنگ شده....
مرد گریه می کند عبارت غلط \ مرد گریه نمی کند \ را دور بیندازیم ... اصرار به حفظ باورهای غلط هیچ افتخاری برایمان ندارد .مردی که هیچوقت گریه نمی کند لزوما قوی نیست بلکه ممکن است احساسات انسانی خود را سرکوب کند و آسیب عمیق تری ببیند،اجازه دهیم عواطف انسانی وجودمان سر بر آورد و لغزش قطرات گرم اشک سنگینی اندوه را سبک و روحمان را نوازش کند ، دل است دیگر گاهی هم خلوتی و یک موسیقی ملایم برای گریه ای مردانه ضروری می شود ....
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...! صدایی از حنجره اش خارج نمیشد.. گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند! اما بدون بیننده! مشخص بود حال خوشی ندارد. قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد! یا من چیزی نمیشنیدم! یا او بی صدا جنگ میکرد. بغض در گلویش بیداد میکرد و اشک در چشمانش هویدا بود! اما مقاومت میکرد در برابر هدر دادن مرواریدهایی ک... بگذریم! موبایلش را برداشت و شماره ای را گرفت، اما سرش را تکان داد و شماره ر...
مادرم قالی بافت... آنقدر تا که به درد ِسِل ، مُرد.پدرم کارگرِ بنا بود... آجری عاقبت زندگی بابا بود.من در این خانه ی خلوتپی تو می گشتم...دل من تنها بوداین گل باغچه را آوردمکه کنم هدیه به تومرد رویاهایم محرم اسرارمیا بیا یا که برو....... بهزاد غدیری...