پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نگاهم کن چه دردانگیزم امشب! که از ویران شدن لبریزم امشب...ندارم تحفه ایی جز شعر و گریه ببخش ای ماه من بی چیزم امشب! به قصد گریه با خود می نشینمبه قصد گریه برمی خیزم امشبمن آن اشک غریبی های تلخمکه از چشم خدا می ریزم امشبدر آغوشت بگیر این خسته دل راشبیه کوچه در پاییزم امشب...«سیامک عشقعلی»...
تو مهری و دلم پاییزشده از عشق تو لبریزبیا تا مهربان گردددل سرگشته ی ناچیز .حجت اله حبیبی...
شده در کوچه ی باران زده آشوب شوی؟!به صلیب غم یک خاطره مصلوب شوی؟ شده با یاد کسی در تب و شب گریه کنی؟و نبینند و بخندی و خودت خوب شوی؟! و چه تلخ است که با ابر و غزل بغض کنیبزند رعدِ جنون، سنگ شوی! چوب شوی! شده عاشق بشوی؟ گل بخری! ذوق کنی؟نه بگوید به تمنای تو سرکوب شوی؟ تو... تو پروانه نبودی که بدانی چه شدهشده دلسوخته ی آتشِ محبوب شوی؟ شده در چاه بمانی که نجاتت بدهند؟به تماشای خودت، قصه ی ایوب شوی؟ شده پاییز بیاید...
از کوچه بازم عطر بغض برگ پیداستبا یاد تو در این هوا، باران دلم خواستاشکی چکید از چشم هایم تا بگوید؛پاییز یعنی: یک نفر ناجور تنهاست...🟩 شاعر: سیامک عشقعلی...
باز بی من رد شد از این کوچه، او!چشم هایم! چشم هایم تیز شدباز انگاری توهم می زنم!باز این رویا چه دردانگیز شد...[دخترم:] بابا بیا صبحانه! / من،همچنان با یاد او در کوچه ام...(دخترم فهمیده حالم خوب نیست!)چشم هایش از غمم لبریز شد...دفترم را باز کردم سمت بغضواژه ها غمگین تر از من،/ باز همشعر آمد، اشک جاری شد ولیزخم کاری... مرحمم ناچیز شد!کوچه از باران سراغت را گرفتهی نشستم در هوایت مثل ابر راستی! بعد از تو من شاعر شدم...