شعر پاییزی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر پاییزی
آخرین نفسهای تابستان
در بادِ عصرگاهی گم شد
برگها هنوز سبزند
اما دلشان به زردی متمایل است.
خورشید، خستهتر از همیشه
بر لبهی افق نشست
و سایهها
طولانیتر از خاطراتِ روزهای گرم شدند
صدای جیرجیرکها
جای خود را به سکوت داد
و پنجرهها
به جای نسیم،
هوای دلتنگی را به...
پاییز باشد و باران
تو نباشی
ب چه کار آید
پاییز
مهر، پادشاهِ افشانگر
و سرانجام،
تو از راه رسیدی،
ای پادشاهِ افشانگر، ای پاییز!
با لشکری از برگهای بیقرار،
جهان را فتح کردی.
نه با شمشیر،
که با انفجارِ رنگ.
زمین، امشب، از بادهی تو مست است،
و درختان،
سخاوتمندانه،
تمامِ طلای اندوختهی تابستان را
به قدمهای باد میریزند.
هر...
پاییز،
هدیهایست از آسمان
برای دلهایی که خستهاند،
هدیهای پیچیده در برگهای طلایی
و بوی خاک نمزده.
تابستان آرام از شاخهها فرو ریخت،
و پاییز
با ردای زرینش
در آستانهی جهان ایستاد…
چه دلپذیر است این تغییر،
انگار روح زمین تازه متولد میشود.
بے تو پاییز בلم،
زوבتر از زوב رسیـב.
به پاییز عزیزم
باز اومدی...
با همون قدمای آروم، همون بوی خاک نمخورده، همون رنگای گرم و دلنشین.
اومدی که دوباره دلمو بریزی به هم،
که دوباره خاطرهها رو از ته دل بکشی بیرون،
که دوباره یادم بندازی چقدر دلتنگم.
یادمه بچه که بودم،
پاییز یعنی کیف نو، دفتر نو،...
آغاز پاییز، سرود عاشقانه زمین
آنگاه که نسیم خنک پاییز، از دل تفتیده خاک برمیخیزد،
الهه باران، با چشمانی نمناک، بر رخسار زمین بوسهای از مهر میزند.
و برگهای رنگین، چون فرشهای خیال، هر وجب از خاک را در آغوش میگیرند:
سرخ، چون شرم نخستین نگاه
نارنجی، چون گرمای دستهای...
عشقم
تو
همان سورهای هستی
که در میان تلاوت باد
برگهای خستهی پاییز
جان میگیرند
و من
در هر قدمِ با تو بودن
از قفس تن
رها میشوم
تا پرواز کنم،
با همان پرندههای آسمان
او از کوچِ پرندگان میگوید
من از رفتنِ تو
بیجهت نیست هم دیگر را میفهمیم
من و پاییز
نگاهم کن چه دردانگیزم امشب!
که از ویران شدن لبریزم امشب...
ندارم تحفه ایی جز شعر و گریه
ببخش ای ماه من بی چیزم امشب!
به قصد گریه با خود می نشینم
به قصد گریه برمی خیزم امشب
من آن اشک غریبی های تلخم
که از چشم خدا می ریزم...
تو مهری و دلم پاییز
شده از عشق تو لبریز
بیا تا مهربان گردد
دل سرگشته ی ناچیز .
حجت اله حبیبی
شده در کوچه ی باران زده آشوب شوی؟!
به صلیب غم یک خاطره مصلوب شوی؟
شده با یاد کسی در تب و شب گریه کنی؟
و نبینند و بخندی و خودت خوب شوی؟!
و چه تلخ است که با ابر و غزل بغض کنی
بزند رعدِ جنون، سنگ شوی! چوب...
از کوچه بازم عطر بغض برگ پیداست
با یاد تو در این هوا، باران دلم خواست
اشکی چکید از چشم هایم تا بگوید؛
پاییز یعنی: یک نفر ناجور تنهاست...
🟩 شاعر: سیامک عشقعلی