کرانه در کرانه یاد انزلی در هوای گرم، مرا دارد باد می زند آن وقتی که دریا موج داشت مرغ غواص، اخطارگونه داد میزد
میان موج خبرهای تلخ وحشتناک که میزند به روان های پاک تیغ هلاک ! به خویش میگویم خوشا به حال کسی که در هیاهوی این روزگار کور و کر است
کسى باید پیدا کند مرا گُمم میان موج خنده هایت ... ️️️
تا آستان ایمنِ تو تا طاووس راهی دراز در پیش است بر آن عرشهی آراسته به سایهی ابر و نیلوفر کهکشان تا رام و بیخیال بنشینیم و قصیدهی بلند دریا را بخوانیم تا بیتهای بلند موجها را به قافیهی کف تکرار کنیم و بخندیم
تنها موجى که هیچ وقت از جوش و خروش نمى افته موجِ خداست همه ى جریانهاى زندگیتو به موجِ خدا بسپار
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت .... موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشی میخروشی...
گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول لحظهای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
سرانجام میتوانی ببینی که این چشمهای سبز چو دریایند، موج میزنند، به کف مینشینند، دیگربار آرام میشوند و ... برگرفته از رمان آئورا فوئنتس
دوست داشتنت اندازه ندارد پایان ندارد گویی بایستتی بر ساحل اقیانوس و موج هاای کوچک و بزرگ مکرر را بی انتها بشماری...
ادامه ی چشم های تو... می شود دریا... می شود اقیانوس... و من قایق بی پارویی که... موج به موج... غرق توام !....
ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد برخیز فدای سرت/ انگار نه انگار تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست ای مرگ / به قدر نفسی دست نگهدار
شانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه می کشد چو آبشار نور شانه های تو چون حصارهای قلعه ای عظیم رقص رشته های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟ کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها…...
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی...