آرام بودنم را... مدیون کسی هستم که پریشانی ام را در آغوش گرفت
که می آید به سر وقت دل ما جز پریشانی...
طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست...
با شبی که در چشمهایت در گذر است مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش چرا که من حقیقت هستی را در حضور تو جسته ام و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را از یاد می برد بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم تا پریشانی دوشینم...
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام آمده ام بلکه نگاهم کنی عاشق آن لحظه ی طوفانی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سال...
زندگی بار گرانی ست که بر پشت پریشانی توست کار آسانی نیست نان در آوردن و غم خوردن و عاشق بودن پدرم،کمرم از غم سنگین نگاهت خم شد
تو نوازشهایِ بارانی در اندام ِ سکوت .... موجِ بیتابو پریشانی دراین آغوش ِ سرد وه چه بیرحمانه در من میخروشی میخروشی...
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟ که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟
گاه گویم که بنالم زِ پریشانیِ حالم باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
طرحِ لبخندِ تو پایان پریشانیهاست ...
وقتِ خواب است و دلم پیشِ تو سرگردان است شب بخیر ای نفسَت شرحِ پریشانی من . . .
گفتم از قصه ی عشقت گرهی باز کنم به پریشانی گیسوی تو سو گند / نشد
چه کسی میداند شاید پریشانیِ شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!