پیامک شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پیامک شعر نو
غم ایّام مخور ساقی و پر کن....
ز می ات، جام سیمین مرا.....
چونکه این عالم فانی....
به خدا هیچ نیرزد....
که دل آزرده ز ایّام شوی...
.........
حسن سهرابی
از شراب چشم تو من همصدا با موج درد
جرعه ای می نوشم و دل را به دریا می زنم
..........................
حسن سهرابی
من چراغی قرمزم
بمان
نگاهم کن
تا سبز شوم...
زهره تاجمیری
برای مُردنم گریه کن
آنگونه که زن ها به من حسادت کنند
و نامم را فریاد بزن
تا همراه خون
صدایت بر گردنم فرو ریزد...
زهره تاجمیری
بی محابا مو پریشان کرده ای بر شانه هایت،بیصدا
ترسم از آن روز ندانند شانه هایت،قدر گیسوی تورا
...........................
حسن سهرابی
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد ازرفتنت
چشمه ساران غزل با رفتنت خشکیده شد
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
دریای چشمانت عجب دنیای زیباییست
با تو جهنم هم برایم جای زیباییست!
هرشب خیالاتم برای بودن با تو
خودرا به رویامیزنند،رویای زیباییست
لب تر کنی جام شکر در آب می غلتد
لبهای شیرنت عجب حلوای زیباییست
هر مژه ی چشمان تو صد جلد قانون است
هر تار از موهای تو...
نبضِ باران را گرفتم
تا؛
نمیرد رازقی
بلند میشوم از گوشه ی سطرها
و تو را از کلمات شکسته وکِرخت شب
پس می گیرم
تا آفتاب
عبور کند از ذهن پنجره و صمیمیت بادها
ببین !
از میان این همه نقطه ، ویرگول و کلمه
برمیگردم
به مویرگ های تو
جایی میان قصّه وترانه!
تا انگشت اشاره...
خزان بر باغ افکارم خزیده
تمام تار و پودم را دریده
چرا نقاش تقدیر دو عالم
مرا در حال غم خوردن کشیده؟!
ابوالقاسم کریمی
اَز آنهمه بی مهری یاران منم ترسیدم
َز همهمهٔ سردی باران منم ترسیدم
با آن همه اخلاص در این دار مکافات
از محکمهٔ مخفی دوران منم ترسیدم
حسن سهرابی
بیهوده از این باغِ پُر از خار گذشتیم
اینگونه از این باورِ بیمار گذشتیم
سرخورده چو گشتیم از این گردش ایّام
پژمرده چو زندیق از آن یار گذشتیم
نبرد
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
غزلها با رباعی در نبرد است
در این بازار سرد شاعرانه
دلم تنها اسیر کوه درد است
حسن سهرابی
sohrabipoem
هزار شب آرزوی بودنت
همین خیابانهای شهر را
شاعر کرده است
گفتی می آیی
و دلم را سر به هوا
به هر سو کشاندی
به بیداری کشیده ام شب را
باز امشب نیامدی
نیامدی و من
هنوز می خوانم تو را
عزیزحسینی
چه کنم
چه کنم تو را که دیوانه ای
ز بهر می عاشق میخانه ای
دل زتو من هیچ نَبُرَم ای رفیق
گر چه تو خود رفیق هر خانه ای
حسن سهرابی
نبرد
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
غزلها با رباعی در نبرد است
در این بازار سرد شاعرانه
دلم تنها اسیر کوه درد است
حسن سهرابی
دیوانه تو
دیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمت
با این همه بی خوابی همراهِ با حسرت
چشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزید
با این همه زیبایی اینگونه دلم ترسید
دل خانه خرابم کرد آشفته خیالم کرد
از بودن من بی تو اینگونه جوابم کرد
بگذار بِگِریَم...
طایفه جهل
این طایفه جز جهل ندارند نشانی
جز فاجعه و درد ندارند مبانی
اینان که چنین غرق تماشای سکوتند
در جامعه جز فقر ندارند پیامی
حسن سهرابی
شاعر شدم
و به شعری چون تو
گرفتارم این چنین
عزیزحسینی
ای کاش که آن پَرده فرو اُفتَد و آنگاه..
نمایان شود آن چهره که در پُشت نقاب است....
شاعر:حسن سهرابی