طعم لب هایت عسل بود و طبیب سنتی بهر درمان گلو دردم عسل تجویز کرد
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فرو بند
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
اندوهِ من این است که در دفترِ شعرم یک بیت به زیبایی چشمِ تو ندارم
روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو
شانه ام از غمِ بی هم نفسی می لرزد هم نفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم
گر ناله کنان دل به تو بندم عجبی نیست جنسی که نفیس است به فریاد فروشند
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده ام به مهر تو ای مهربان من!
تا خدا هست پریشان نشود خاطر من
شیرینی هاشور لبت قند فریمان خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود نظر به روی کسی بر نمی کنی از ناز
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان ، درد دل یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمده ای
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شده از دوری تو دلم چو پاییز شده!
از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست