عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست که اگر کهنه شود ، مست ترت خواهد کرد
ای خوش آن نقاش بی همتا که با برف سفید هر طرف رنگی زَند، نقشی کِشَد، طرحی جدید
لحظات شادی و غم، دو برادرند با هم شبم و شهاب دارم، گلم و گلاب دارم
هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم من و این کوچه و باران چه به هم می آییم
از تو سهمم همه ی عمر پریشان حالی است آه ای انکه خودت هستی و جایت خالی است
بوسه بر لبهای او مستم کند همچون شراب شاد گرداند همین حال پریشان و خراب
به خدا خواهم گفت: جاى باران بهار دلمان تشنه ى احساس شده، عشق ببار
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنه خالی که روی گردن تو جا گرفته است
عالَم همه زیبا بوَد، اما یقین، اما یقین دنیای پاک کودکی، زیباترین! زیباترین!
نشستم رو به درگاهت، در این شب های نورانی خداوندا نجاتم دِه، از این دنیای ظلمانی
دلبرا یک بوسه دادی این قدر نازت ز چیست؟ گر پشیمان گشته ای بگذار در جایش نهم..!
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شام ولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز
لب های تو با شعر عجین است؛ عجیب است ما پسته ندیدیم شکر داشته باشد
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد
حتی اگر خیال منی، دوست دارمت ای آن که دوست دارمت، اما ندارمت
آغوش تو آدم را پرنده مى کند، دشت بزرگ! آغوش تو مرا بلند پروازتر مى کند...
عشق با بوسه عمیق می شود شعر با نگاهِ تو...
با دوتا چشم، حریف همهٔ شهر شدی فکر کشور به سرت زد که عینک زده ای؟
در صفحه ی شطرنج دل مات رخ ماهت شدم سرباز عشقت گشتم و یکباره گمراهت شدم
مجنون به نصیحت دلم آمده است بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام !
تا که پابَندت شَوم، از خویش می رانی مرا دوست دارم هَمدمت باشم ولی، سَربار نه
دیگر صلاح نیست بمانم کنار تو بدرود ای درست ترین اشتباه من
تو آفتاب و من آن ذره ام ز پرتو مهرت که از دریچه درآیم، گَرَم ز کوچه برانی
چقدر عاشق و معشوق مرده اند، امّا هنوز هم که هنوز است عشقِ شان باقی ست