براى هر کس پنجره اى باید تا در برابرش نشسته و بتواند همه چیز را فراموش کند
پنجره را باز کردم تنها از دل تنگی هایم به آسمان گفتم نمیدانم چرا ابری شد ...!
رد پای اشک را که می گیرم به پنجره ای می رسم که بسته ای.
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند
عاشقم اهل همین کوچه بن بست کناری، که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی...
آینه خیالت را گیسو می بافد انتظار پنجره کی می آیی
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم
ناگهان پنجره پر شد از شب
حالا که عشق پنجره را باز کرده است... طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود!!!
هوای تو بی تابی پنجره کاش پرنده ای بال اش را به من می داد.
پنجره ای را که آزارت می دهد ببند هرچند که چشم انداز زیبا باشد
باز آسمان به پنجره ها برف می زند انگار از نوازش تو حرف می زند
حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است .
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز ، باز کن پنجره را صبح دمید ...
مسافر کناری ام که پیاده شد پنجره ای گیرم آمد باقی مسیر را گریستم...
به سمت پاییز سرازیر می شویم روزهای کوتاه شب های بلند و پنجره ای که مرا می بلعد.
لبخند می زنی به من از پشت ماسک، آه عطر گل رزی تو در آن سوی پنجره
و نگاهی پنجره باران شد..!
هر جور که تو بخواهی نگاهت می کنم در این دو پنجره همیشه به روی تو باز است ...
تو بگو تا تو چند پنجره چند فریاد ؛مانده !
باد می وزد ... باید سحرگاهان پنجره را باز بگذارم شاید کمی بوی عطر سیب حرمت را برایم بیاورد.....
مهتاب معلق ماند در پنجره وقتی که منطق آسمان زمستان شد و اشک ماه یخ بست در گرمی شراب
از عشق همین خاطره می ماند و بس ! گلدان لب پنجره می ماند و بس ! ازآن همه چای عصر گاهی با هم بر میز دو تا دایره می ماند و بس !
تاصبح دم/کوکو می کند پنجره/مرغ باران نمی خوابد