
ریحانه میرزائی
نوشته هایی از ریحانه میرزائی
همه حرفا وقتی نگات میکنم تو چشات ترجمه میشن
همه بغضا وقتی صدات میکنم از گلوم فراری میشن
زمان همه چیز را تغییر میدهد
همه چیز به جز چیزهای واقعی...
در صدایت پرنده به بهار میرسید
مسافر به خانه
و غریب به وطن
بیزار شدم دیگه از عشق
از هر کی میگه عاشقه
ولی در گوشی بگم
دلم برات پر میکشه
مثل وطنی برای من
دلم برات تنگ شده باز
بیا من و نجات بده
از این هجوم خاطرات
من یاد گرفتم که باید
دل بکنم از هر چی که هست
ولی در گوشی بگم
چطوری از تو بگذرم؟
به آغوشم پناه بیار
از بازی های سرنوشت
من از دیار غربت می آیم
به چشمانت
چشمان تو
تنها نقطه آشنای این جهان است
دوستت دارم عزیز من
و دوست داشتنت مرا شجاع میکند
این گذشته
این فعل( بود )
چقدر تلخ است
گاهی آدم چقدر دلش برای دوست داشتن دوباره بعضی ها تنگ می شود
و من سخت برای منی که روزگاری از درون من پرکشید دلتنگم ...
دستانمان را از دستان هم بیرون کشیدند
بی خبر از آنکه ما قلب هایمان را پیش یکدیگر جا گذاشته بودیم ...
زندگی تنها بهانه ای بود
برای مردن
نفسی نیست برای
کنار هم بودن
وقتی تن
عشق خسته است
از انتطار
زندگی کن
مردن را همه
بلدند
سهم من از تو
دیدن در کنار دیگری است
دنیا بعضی ها را
عوض می کند
بعضی ها را
عوضی
زیادی نباش
برای آدم هایی
که لیاقت کم بودنت
را هم ندارند
خوب نباش
برای آدم هایی
که ظرفیت
بد بودنت را هم ندارند
خیلی شجاعت می خواهد
که آدم خودش باشد
و از این من بودن نترسد