ریحانه میرزائی
نوشته هایی از ریحانه میرزائی
این گذشته
این فعل( بود )
چقدر تلخ است
گاهی آدم چقدر دلش برای دوست داشتن دوباره بعضی ها تنگ می شود
و من سخت برای منی که روزگاری از درون من پرکشید دلتنگم ...
دستانمان را از دستان هم بیرون کشیدند
بی خبر از آنکه ما قلب هایمان را پیش یکدیگر جا گذاشته بودیم ...
زندگی تنها بهانه ای بود
برای مردن
نفسی نیست برای
کنار هم بودن
وقتی تن
عشق خسته است
از انتطار
نفسی بود برایش دوستت دارم
و حالا با ماسک اکسیژن دوستت داشتم تا کی دوام بیاورد؟
زندگی کن
مردن را همه
بلدند
سهم من از تو
دیدن در کنار دیگری است
آدم ها را به هم برسانید
آنان که لحظه ای خودشان
را جایی گم کردند
دنیا بعضی ها را
عوض می کند
بعضی ها را
عوضی
زیادی نباش
برای آدم هایی
که لیاقت کم بودنت
را هم ندارند
خوب نباش
برای آدم هایی
که ظرفیت
بد بودنت را هم ندارند
خیلی شجاعت می خواهد
که آدم خودش باشد
و از این من بودن نترسد
هیچگاه برای سرپا ایستادن به دیوار پشت سرت تکیه نکن
با ما چه کردند
که از فریاد درد ها ترسیدیم؟
تنها باش
و تنهایی خوشحال باش
لازم نیست برای خوشبخت بودن
دو نفر باشی...
بعد از رفتنت هر چه
آدم های اطرافم بیشتر شدند
تنهاتر شدم
دوستم داشته باش پایان تمام عاشقی ها درد است
وجود تو تنها دلیل
تحمل این زندگی
بی معنا بود
یک لحظه بود
یک لحظه کوتاه
که من تمام جهانم را
به چشم های تو باختم
من چیز زیادی از زندگی نمیدانم
اما همینقدر هم که می دانم
برای خستگی یک عمرم کافی است
قرار نیست
همیشه ببخشی
من به تو می گویم
آدم به خاطر بخشیدن بعضی ها
نمی تواند خودش را ببخشد