سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تا خنده بر بساط فریب جهان کنمچون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست...
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست...
آرزو دارم شبی با بوسه سلطانت شومیا تو سلطانم شوی و من نگهبانت شومآرزو دارم اگر یک لحظه با من سر کنیتا نفس دارم اسیر و بند زندانت شوممهربانم من پریشان نگاهت مانده امآرزو دارم همیشه تا پریشانت شومهمچو ماهی بر لب حوض نگاهم کن نظرآرزو دارم تو آیی من به قربانت شومبا نگاهی آتشین باری بسوزانم چو تبهمچو شمعی لایق شبهای هجرانت شومزیر خاکستر ز هجرت شعله ها دارم، ولیروز و شب گر می کنم تا آتش جانت شومدر فراق تو ولی هی میکش...
شبی خوابیدم... آرزوی قبل خوابم تو بودی... خوابت را دیدم ...در میان چمن های سبز بهاری با لبخند و دامن گل گلی ت می دویدی... بیدار شدم! اما یادم آمد دیدنت یک رویای محال بود چون نه تو بودی! نه بهاری بود !اما گونه های من خیس بود!!!...
مگذار که غصه در برت گیردکاو آفت جان حال و آینده ستهرگز مسپار دل به نومیدیآدم به امید و آرزو زنده ست...
مثل طرح های قاجاری!مثل سیبِ سرخِ تب داری!باشکوه مثل یک دریاهرچه زیباست، تویی! آری!هرچه چشمِ شور، دخترجان!از تو دورِ دور! دخترجان!شعر هرچه هست، تقدیمِ:خدای غرور! دخترجان!مثل کوچه های تبریزی!مثل کوردها دل انگیزی!ای شمالِ خاطرات سبزای جنوبِ زردِ پاییزی!خنده خنده ناز می پاشیکاش کاش! سهم من باشی!صورتت که ماه می مانددستِ عشق کرده نقاشی!بنده ات شدم! خدایم تو!ای دلیلِ شعرهایم تومی شود که مال من باشی؟آرزو شدی ...
به خودم که آمدم کوله باری از آرزو روزی پشتم سنگینی می کردهر جا که می رفتم بر دوشم بودحتی هنگام خواب هم این سنگینی آرامش خواب را از من دور ساخته بود.به خودم که آمدم در قبرستان آرزو ها بودم،می خواستم برای همیشه آرزوهایم را دفن کنم و خودم را از سنگینی اش نجات دهماما نمیشد!آخر میدانی می ترسیدم مانند گیاهی ریشه کند و دوباره سر از خاک بیرون بیاوردپشیمان شدم و راه رفته را برگشتماین بار تصمیم گرفتم بسوزانم آرزوهایی را که برآورده نشدسوزا...
با دست های خشکیده بسان برگ زردقوی آرزو را جاری می کند در آب روان خیال ...ساناز ابراهیمی فرد...
یکی بود ،یکی نبود آرزوها همه خاکستر و دود ای که آتش زده ای رویا را دود در چشم خودت خواهد بود...
چه هوایی ؛ چه طلوعی ؛ جانم ...باید امروز حواسم باشدکه اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را، بدهم تا برساند به خدا ......
از بغض شب می آمدم، تا صبح گاه بچگیآسوده خاطر مرده ام، در تنگنای زندگیدیروز را باور مکن، فردا پر از ابهام استاندیشه را آزاد کن، در لحظه درماندگیباذهن خلاق خودت، نقشی بزن بر لوح دلپرواز کن، تاآرزو، تا ناکجا، تابندگی..............
سبز می شودبهار آرزودور از خیال پاییز⚡️⚡️🌹🌹⚡️⚡️...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم...
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیستبا خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم...
برای شما آرزو می کنم کسی به سرنوشت اکنون شما گره بخورد ، که سالها بعد...همان زمان که گردِ پیری روی ظاهر شما نشست ، قلبتان همچنان با شور و هیجان...جانانه و پر از هیاهوبا عشق بتپد !...
چند دفعه تو بحثام یواشکی به این نتیجه رسیدم که؛آره حق با توعه، اما خب منم راست میگم.یا اینکهآره درسته که بعضی مفهموما نسبی ان و مطلق نیستناما همه ی دنیای ادمو تحت اشعاع قرار میدن...مثه زیبایی سعادت ... خوشبختی، خوبی،مثه آرزو... مثه توکهیه روز می چینمت و میذارمت لای کتاب فلسه امو میشی مال خودم ......
وقتی می گویم دلم حتی برای تاریکی و سیاهی شبهای کوچه ساکت و بی چراغتان تنگ شده، باید بفهمی، هزاران بار بیش از آنچه به رویت می آورم، دلتنگم. باید بدانی هزاران بار بیش از آنچه تصورش را می کنی، غریبم. باید بدانیم، آن به امید دیداری که آخرین بار گفتیم، آرزوی کوچکی نبود! ما در بُعد میل ها و ملالت ها، از یاد برده بودیم که دنیا، روی چرخِ لحظه ها می چرخد. از یاد برده بودیم، زندگی را و عشق را باید در زمانِ خودش زیست. از یاد برده بودیم که چیزهای زیادی هستند...
تو آرزوی منی از دمی که یادم هستکنون که مال منی من چه آرزو بکنم؟...
چه کسی میدانست قاصدک هابعد از فوت کردن به کجا می رونداین همه آرزو به آسمان فرستادن و دست خالی برگشتن طبیعی نیست ......
(( اسب سیاه بالدار ))آسماندر آغوش ابرهای تردیدبا لهجه ی من حرف می زدباراننام کوچک دختری را میخواندکه در نیمه شبی تاریکپشت انفجار باورهای سستزیر شمعدانی های مردهعروس میشدطعم گس بوسه هایشچشمه ها را فرو می خورد و پس نمیدادآرزوهایش رابه دست اسب های سیاه بالدار می سپردوقت پرواز امارگ هایشان را میزدیک آرزویک اسب سیاه بالداریک آرزویک اسب سیاه بالدارآه باراناز چند فردای دیگردر میان آواهای نا آشنابه زبان ه...
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل استدردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست...
اگر خواب نبود چقدر آدم ها دق می کردند؛همان هایی که به شوق آرزویی یا دیدار کسیچشم هایشان را می بندند......
آرزویم این استاین شهریور جورِ دیگری بیایدآسمان نه مثل هر سال،امسال جورِ دیگری آبیآفتاب بر بام خانه هامان جورِ دیگری بتابدابر ی اگر بارانی ست،جورِ دیگری بباردروزگار جورِ دیگری با ماآدم ها جورِ دیگری با همزندگی ها جورِ دیگری باشند .. آرزویم این استیک روز حالِ من جورِ دیگری باشدبه سراغت بیایمجورِ دیگری نگاهم کنی جراتی داشته باشمجورِ دیگری بگویم" دوستت دارم "...
آرزویم این است که روزی بتوانیم در کنار هم،دوباره شادی را زمزمه کنیم و زیر سایه ی عشق، لبخندها به چهره هایمان برگردند......
دفتر را ورق زدم قلم را در دست گرفتم . قلم میخواست تو را فراموش کند . قلم میخواست تو را فراموش کند ورق میخواست فصل دیگری آغاز کنم از فصل دلتنگی به فصل عاشقی از فصل عاشقی به فصل دیوانگی قلم میخواست از تو نگوید بس است دیگر بس کاش میشد دفتر سرنوشت لحظه ای آرزو های مرا تمنا کند آن وقت تورو را آرزو میکردم . دست هایت را سفت میگرفتم . تو را به دور دستها می بردم . دو فنجان چای گرم . کنار ساحل قدم می زدیم ...... و اما شب ؟ راستی قلم میخواست چ کند ؟؟...
برات بهترین آرزو رو می کنم. برات آرزو میکنم خدا سرنوشتت رو اونقدر قشنگ بنویسه، که مادرت همیشه از ته دل بخنده …...
شعر من التهاب یک درد استراوی قصّه های تنهایی نقطه چین های پشت هم خالیآرزوهای رفته و واهیمی نویسم به روی بوم دلمواژه هایی تکیده و تبدارمینویسم ولی نمی بینیانعکاسی ز واژه ی انکارهرچه کردم نشد به جز یادتمرهمی بر تب دلم بزنمکاش میشد که در خیال خوشتنیمه شبها کمی قدم بزنمخفه شد در گلوی شعر و غزلبغض و ناگفته های بسیارممی نشینی شبیه ضربْ آهنگنت به نت بر مدار افکارمحس و حالی نمانده در دل منباز افتاده در دلم تردی...
بگذار گره دستانمان محافظ آرزوهایمان باشد...من و تو...آینده مان...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
برات دلخوشی های ساده اما زیاد آرزو می کنم، تا وقتی غمگین شدی، یکی از همون خوشی های ساده لبخندی عمیق روی لبات بیاره. آرزو می کنم همیشه دستت پُر باشه، نه دلت …...
آرزو می کنم که سلامت و خوشحال بمانی و در نهایت شادابی و اشتیاق، پیر شوی.... که وا ندهی و روزگار را مغلوب خواسته ها و لبخندهات کنی. که سبز بمانی و هیچ زمانی امید را از یاد نبری...آرزو می کنم یکی از روزهای صد سالگی ت، روی نیمکت پارکی نشسته باشی و در نهایت شور و هیجان، به خاطرات خوب سال های جوانی ت بخندی...آرزو می کنم خوب پیر شوی، از آن پیرهای دوست داشتنی که جان و حوصله و اعصاب درست و حسابی دارند و آدم کیف می کند کنارشان و پای حرف هاشان بنشیند....
آرزو دارم ناخواسته بدست اوری. آن چه راکه خواسته ات هستو شگفت زده با خود بیاندیشی :ایا کسی برایم آرزو کرده بود!...
ملاقات تو رازی آتش افروز و سکر آور استآرزویی در پس هر لحظه و جاذبه ای مداممجموعه ای از لطیف ترین بهانه های زندگیاینگونه است که تو را ساده و بیشماردوست دارم و صدای سخنت را که ...از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر ……سازهای آبی سولمازرضایی...
آرزوم داشتن فرصتیست برای پیر شدن با تو...
شب لیله الرغائب شدوآرزو زیاد استبهغیرازبا تو بودنعاشقانه تر هست دعایی ؟؟!!...
ذهن زندگیاز سرشاری لحظاتیمملو خواهد بودکه سبب آنتنها امیدواریبه عشقبه آرزوهای دور و نزدیکبه تولد فرزندانودلیلی برای زنده ماندن باشد...
آرزوهایم را در گوش قاصدک گفتم و فوتش کردم ! مطمئنم خیلی زود پیغامم را به خدا می رساند !...
ناگه بادی آمد ...پنجره ی دیده ی مرا گشودبا وزشی که بودزلفانم را همراه خود ربودآغاز زندگی ام یک لحظه ای بود!چشمانم را که باز کردمدر آرزو شنا کردمرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دیگر هوایت به سرم نمی زند می خواهی بروی، برو، میل برگرداندنت را ندارم هرجا مایلی، برو .اما آرزویم این است، وقتی هوایم به سرت زداز آسمان چشمانت برف ببارد تا تمام خاطراتت زیر برف مدفون شود.........
دلم آن قاصدک سفید رنگ را میخواهد که ارزویت کنم........!!! آن را دست باد بسپارم خدارا چه دیدی؟!شاید این قاصدک خوش خبر سر از کوچه شما در اورد...
همه چیز که آرزو نیست ...آرزو باید به اندازه ی خودت باشدنه در تنت زار بزند و نه برایت تنگ باشدآرزوهایمان را به اندازه انتخاب کنیرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
من هنوز منتظرم"امید" و "آرزو"دست در دست همبه خانه برگردند...!...
آرزوی محالِ منهر ساعت و هر لحظهبه هر مناسبتمن تو را آرزو کردمکاش پاداشِ این همه دعااجابت باشد......
گفتم :میدونی ، وقتی آدم دیگه از همه چی دست میکشه ،به آرزوهاش پناه میبره و توشون زندگی میکنهپرسید :پس امیدِ آدما چی میشه ؟گفتم :آرزوهای آدمو بغل میکنه تا بلکه روزی برآورده شنپرسید :آرزوی تو چیه ؟گفتم :تو . . .تو آرزوی سالهای نیومده ی منی ،.برآورده میشی ؟...
((امیدوارم عشق به موقع سراغت بیاد!))آرزوی همیشگیش بود مهم نبود تولد باشه عید باشه یا هرمناسبت دیگههمیشه ته جمله هاش همینو میگفتیه بار که خیلی کنجکاو شدم پرسیدم چرا همیشه این آرزو رو میکنی؟گفت ”عشق تو بدترین شرایط ممکن سراغم اومدو همه چیز رو خراب کرد...از اونروز به بعد فهمیدم عشق باید تو زمانش اتفاق بیوفته وگرنه گند میزنه به همه چیز...باعث میشه آدمی که میتونست یه عمر پیشت بمونه رو، به یه رهگذر تبدیل کنه...حسی که میتونست عشق بمونه، ...
آرزوی دیرینه امتو تنها خواسته من از این دنیاییدلت آرام باشد وخاطرت آسودهمن نه برای گذشتن از تو توجیهی دارمنه برای دست رد زدن بر سینه خودم بهانه ایاما بی شمار دلایل استوار وبی نهایت عشق ابدیدر کوله بارم ریخته ام وبرای رسیدن به تو از دشوارترین راه هاخواهم گذشتهرگزعشق من راناتوان مشمار....
گفت آرزوهاتو بغل کن!بغلتو آرزو کردم......
[+☔️خداوندا ارزویم مهربانی با بنده های توست،کاش ارزویم را حقیقی کنی]∆به قلم:فاطمه حمیدی(💙Abinaffsh💜)∆...
حامد رجب پور :بِرسکه این روزهایک دنیا آرزودرونِ من در حالِ انقراض است.....
آرزو دارم که جزء آرزوهای تو باشمدر خیالم دوست دارم توی رویای تو باشممن دلم می خواست خیلی... توی این دنیای کوچکبا همین لبخند ساده، کلِ دنیای تو باشمخسته از امروز هستی، لحظه ها را می شماریکاش می شد یک دقیقه جای فردای تو باشمداستانها فرق کرده، بعد ازین عیبی نداردهم زمان هم برده ی تو، هم زلیخای تو باشمگم شدن را خواستارم در وجود مهربانتقطره بودم، خواستم تا محو دریای تو باشمکاش می شد بی خیالت باشم و دیوانه باشمکاش می شد ...
☔️♡ بچه که بودم وقتی رویمبل سه نفره دراز میکشیدم...همیشه کارم این بود کهکلی پاهامو میکشیدم تا نوکانگشتام حداقل برسن به اون سرمبل و ذوق کنم که بزرگ شدم...حالا زمان خیلی زود گذشته و وقتی روی مبل سه نفره دراز میکشم، مچ پامم از سرش میگذره، اما دیگه ذوق ندارم...چون برام عادی شده آرزوهای پیش پا افتاده ی بچگیام :) ✨نه تنها من... بلکه برای همه مون! نگران نباشین، آرزوهای امروز تون روزمرگی های فردا تونن :)♡...