یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دلم گرفته، به من فرصت دوباره ببخشکه تا نفس بکشم بیهوا در آغوشت......
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتیآمده با گریههایم صحنهآرایی کند!...
آن قدر میخندم که اشکم در بیایداین هم به نوعی گریه با سبک جدید است...
نیستی، ولی عزیز؛ عشق تو همیشگیستپس به احترام عشق، چند ثانیه سکوت......
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد......
آرام در گوشم بخوان آواز خود رابگذار مرد عاشقت خوشبخت باشد...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیرهبختیعکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد.......
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
نستراداموس این را پیش بینی کرده بودآخرین جنگ جهانی را تو برپا میکنی...
دلیل این همه احساس را نمیدانمنپرس این که چرا تو... جواب راحت نیست!...
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه رابا کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!...
دنبالِ خوش نشستنِ تاسم، ولی چه سودقانونِ مارپله چنان تخته نرد نیست......
دنبال دلیلم که چرا دل به تو دادمدیوانه و درگیر همین حس عجیبم......
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیکبا روح خود تسخیر کن جسم شرورم را...
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت......
تو نیمدیگر من نیستی؛ تمامِ منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا.......
تا گفتم عاشقت شدهام دورتر شدیسهم من از وجود تو اندوه و آه شد......
مانند هیزمهای مصنوعیّ شومینهمیسوزم و پایان ندارم، درد یعنی که......
میخندی و با خندهی تو غرق امیدمپس فکر گزافیست که همدرد نباشی........
آتشفشان، همیشه سرانجامِبغضِ مگوی کوه نمیباشداین قلههای خاکیِ توو خالیاز شدت غرور ورم کردند!!!....
خدا کند که اگر بینمان کدورت بودبه حد فاصل دیوار و در خلاصه شود...
عادت به خنجر خوردن از نادوستان داردچیزی نمیگوید... چرا که قصه طولانیست!...
در حقیقت میشود با چشم هایت حرف زدشکل آدمهای دنیای مجازی نیستی......
دورم از تواگرچه میدانیلحظههایم پر است از یادتدوری از مناگرچه میآیمبی.اجازه به خواب تو;اما...!...
دست تو با گورکن انگار در یک کاسه بودنامهی مرگ مرا با خنده امضا میکنی......
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
شبیه مرد عاشق پیشه ای بودمکه از شهرش به دنبال طبابت رفت اما،شهریار آمد......
من فکر میکنم همهی دختران شهرفهمیدهاند جای تو را پُر نمیکنند...
من همان آدم پر منطق بی احساسم...پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟...
خیالى نیست دیگر دردهایم را نمى گویمبه روى دردهاى کهنه ام تشدید بگذارید...
این شعر، آخرین غزل من برای توستتقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس.......
نگو که شب شده راحت بخواب، راحت نیست!که بی تو این دلِ تنگ و خراب راحت نیست...
دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخرقفلی که بستی بر دهانم، بیکلید است.......
.دشمن، خراب چشم تو را دست کم گرفتدارد تو را به خانه ی آباد میبرد.......
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردمتو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی......
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محضهر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است.....
اصلا دلت میآید از من دورتر باشی؟از منظر نزدیک بنگر شوق و شورم را...
صد بار به من گفت که دوری کنم از توعقلی که نمیخواست دلم را بفریبم!...
ربوده قلب مرا، مایه ی تعجب نیستاگر که کشف شود کهربا در آغوشت.......
از دستِ دل کلافهام، ایمانِ سست رااینقدر بیملاحظه ابراز میکند.......
زن که باشی بیکلاهی هم برایت عار نیستشال خود را در عوض، هر روز قاضی میکنی!...
خوب میداند که حال روزهایم خوب نیستکاش فکری هم به حال عشقِ هرجایی کند!....
عجیب بوی تو را میدهند دستانم_کسی که هیچ کسی مثل او مقدس نیست_...
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیستامانت بودعشقم در وجودت، حیف؛ نامردی !...
اینجا تمام حنجرهها لاف میزنند هرگز کسی هر آنچه که میگفت آن نبود...
من با تمام روح و تنم عاشق تو اَمامّاقسم به صاحبِ قرآن تو نیستی!...
به ظاهر ساکتمدر سینه ام آتشفشان دارم......
هر کسی را بهر کاری ساختنکار من دیوانه ی او بودن است...