پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تفسیر بی تو بودنبرایم ممکن نیستو هر شب این خاطره ی عشق توستکه در من بیدار می شودجای خالی احساستسرشار از گل های شادی استکه از باغچه ی خاطرات توشکوفه می دهندو من در امتداد هر شبهمراه با ثانیه هاییکه بوی دلتنگی می دهنددر انتظار استشمامعطر حضورت می نشینمبیا که می خواهمتمام واژه های عشق رابا لب های توزمزمه کنممجید رفیع زاد...
چه لذتی داشت بهاراگر عشق با دست هایشگره دوری مان را باز می کردتو از جاده ی انتظار می رسیدیو پر مهرتر از بارانبر من می باریدیبذر دوست داشتنتدر باغچه ی سبز دلمجوانه می زدو آنگاه شکوفه های بوسه امبر روی لب هایت می نشستمجید رفیع زاد...
دست هایت؛ بویِ باران می دهندچَشم هایت؛ هر گُلِ پژمرده را جان می دهندباغچه؛ عطرآگین تَر شُد از وقتی که تُو؛گُل کاشتی! ✍شیمارحمانی...
یک تو برایم کافی استتا که دست هایمسرمای هیچ زمستانی راحس نکنندو هیچ برفیباغچه ی کوچک احساس قلبم راسفیدپوش نکندیک تو از همه ی دنیابرایم کافی استبرای جوانه زدندر بهاری که در پیش استمجید رفیع زاد...
درکنار باغچه نوشته شده بودگلبرگ ها را پَرپَر نکنیداما افسوس که باد خواندن نمیدانست...
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه استاگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شونداگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند.سیمین دانشور سووشون...
تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمصدای آب رادر رگ های خاک می شنوم.گل سرخِ حیاطدر آینه ی نگاهمزود به زود می شکفدو آسمانپُر از پروانه و بادبادک می شود.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمدریا نزدیک تر می آیدابرهای سیاه دور می شوندو بارانهر وقت بگویم می بارد.تو نیستی، اماوقتی به تو فکر می کنمتو را می بینمدر باغچه ایستاده ایبه گل ها آب می دهی!...
آخرین خاطره ی بوسه هایت راسالهاست از حافظه ی لب هایم پاک کرده ام... اما گردوهای این درخت هنوز عطر موهای تو را می دهد... کاش روسری جامانده ات را در باغچه چال نمی کردم...!...
زمستانهمین است که هستحالا در این باغچهحتیدلتنگی همنمی روید!...
هیچوقت راجب گذشته کسی که دوسش داری کنجکاونشو،قشنگترین باغچه رو هم بکنی زیرش کرم پیدا میشه...
من ترسیدمو راز دوست داشتنت رامثل جنازه ای که هنوز گرم استدر خاک باغچه پنهان کردم......
شمعدانی هاامسال زیباتر شده اندو عاشقانه های باران رادرست به لهجه ی شمالی تو می خوانندحسودیم می شود چرا باغچه عشق بازی را خوب تر بلد است؟...
کسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر انتظار بارش یک ابر ناشناسخمیازه میکشد...
مادر تمام زندگیشسجاده ایست گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاهآلوده کرده است .مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد ....
زمان گذشتزمان گذشت و ساعت چهار بار نواختچهار بار نواختامروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتی است به آرامشدستهایم را در باغچه می کارمسبز خواهد شد، می دانم، می دانم، می دانمو پرستوها در گودی انگشتان جوهری امتخم خواهند گذاشت....