یکشنبه , ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
زیبایی اتتنها شعری ست،که عاشقانه می خوانمش!و می بوسمش،هربار با هر نگاه!🟩 سیامک عشقعلی...
مادرم قالی بافت... آنقدر تا که به درد ِسِل ، مُرد.پدرم کارگرِ بنا بود... آجری عاقبت زندگی بابا بود.من در این خانه ی خلوتپی تو می گشتم...دل من تنها بوداین گل باغچه را آوردمکه کنم هدیه به تومرد رویاهایم محرم اسرارمیا بیا یا که برو....... بهزاد غدیری...
سایه به سایه با تو هستمسایه ام بودیو امروزدلداری اتچون بهانه های کودکیخلوت خانه های قدیمی ستببخشاگر گُل های یادت راآب پاشی می کنم!...
این همه ناز دو چشمان سیاهتشده است ساز دلم...من به مضراب دلم چنگ زنمتار کنم ، زخمه زنم ، زلف تو را...ساز کنم ، ناز کنم آن دوتا چشم تو را...ای که آواز لبت مست کند جان دلم...ای که گر خنده کنی قفل زنی بر دهنم...ای نغمه ی تو راز دلم ، ساز و آواز دلم...بگشا پرده از آن صورت ماهتتا شَوم من همه شب محو نگاهت....... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
بی تونه آسمان آبی ستنه ماه نورانی ستو نه حتی ستاره ای چشمک زدن را دوست دارد.بی تو...شاید درخت های کوچکتصمیم به یک خزان زدگی بی پایان بگیرند!بی تو حتی هیچ بارانیعاشقانه نخواهد باریدنه!نمی شود بی تو...نمی شود بی عشق......بهزاد غدیری...
برگهایت را که از چشمانمدهانمو انگشتانم بیرون زدهمی بوسمقیچی کوچکم را برمی دارمتمامش را هَرَس میکنمشب اماباران به زیر پوستم میزنداز استخوان هایم عبور میکندبه پاهایت می رسدبیشتر قد میکشیخوب میدانمیکی از همین روزهاخواب که بمانمتمامم را بلعیده ایچه کسی خواهد فهمیدکه تو پیچکی شده بودیبه دور رگ های من....
موهایمانسپید شدندامابختمان همچنان سیاه است...
در من اندیشه ی نوری ست که از پس این تیره گی ها می آید...
اُسطوره ی تمام شهر شده ست، -- (از زن و مرد!)\شمعی\ که در جنگ \تاریکی\ --آب شد! لیلا طیبی (رها)...
دلَم دیگر به این عشق ها گرم نمی شودباید به مادرم برگردماتفاق است دیگر ...!...
هر شب غصه میخوریممن و سیگاراو غصه ی مراو من غصه ی تو رابعد از تومن و غم و سیگار و لب هایم هماهنگیمخاطراتت را دود میکنیمشب از نیمه گذشتهو ما بیداریم هنوز...
نگران نیستم نه!اگرچه دور اما،،،از بیراهه های دورتر، همدوباره به تو،--خواهم رسید! ...
خوب می دانم!بدون \تو\،،، --ارزنی نمی ارزم! ...
آرزوی \من\ بود،اما \او\،،،دنبال آرزوهای خودش رفت! ...
تو را به اسم صدا زدم وشتابان به سویت آمدمولی تو برعکس منشتابان به سوی مدعی قدم برداشتیآیاشک داشتیشیرین ترین و زیباترین زن دنیایی؟و منآغشته به خواستن وجودت شدمحوای من بودی تومنم آدم توچیشد هوای دیگر در سرت پر زد؟رج به رجسایه به سایهپا به پازیر نوازش های بارانقدم به قدم هستیدو با مدعیشانه به شانهاز کنارم گذشتی و ندیدی مراتو را میسپارم بهخدای لبخندها...
شعری از رُزا جمالیگوجه سبزی نارسبرایِ چاشنیِ این جهان لازم بود به دنیا بیایم....
وقتی جهان ذره ذره از دست های تو می بُریدمن خانه ی مادرم را گم کرده بودمو خانه ی تو ... دورتر از این بود.رزا جمالی...
در غیابِ من آسمان خاکستری ستو ابرها مجروح.بالشی دوخته است مادرمبرایِ خواب شماها.رُزا جمالی...
دستیگلهای روسری ام راگره می زندبه سر شاخه ی بهارپایان می گیردفصل ریزش موهام...
اگر عشقتورا باز نگرداندبه راستیچه چیز باز خواهد گرداند؟جهان، دیگر چیزی برای آمدنت نداردچراکه هستی ِ جهاناز عشق است وهستی ِ عشقاز عشقو آنکه با آواز عشقباز نمی گرددنرفته استمُرده است!...
طهران شد تهراناما رویایش همچنان بی نقطه و سادهبرج میلاد فرزندش هنوز هم مادرش را دوست داردبر روی دیوار های بازار کهنه هنوز هممرگ بر شاه دیده می شود هنوز هم تاریخ دیده می شودقهوه های خیابان آرژانتین دوباره تلخی رافراموش کرده اند خط های جادهمرا به سوی میدان آزادی می برند من هم مانند یک قهرمانچهار گوشه میدان را زیر پا می گذارمبا پرچمی که رویش نوشته «شهر من تهران نیست»...
همین برایم کافیستشالی ها سبز بمانندآب از آبادی ها بگذرددهقانانهلهله هایشان را لای شبنم زاربه رقص وا دارندکافیست برایم،بهار آبستن شودو دشت سر از خواب بر آوردو میدانمتو می آییبا چمدانی از دلگرمیمرا صدا میزنی،همین روزهاشادیاز خورجین روز بیرون خواهد زد.و توهمان مسافری، که غربت را از یاد میبریبرایم عطری، سوغات خواهی آوردپر از بوی دوستی.و آنانی که سادگی ام را دزدیدندرا به حسادت وا میداری.و مندهکده ای...
من دختر شیرین سخن دورهٔ قاجارتو پست مدرنی و مضامین دل آزارمن اهل دل و چای هل و لعل نگارمتو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار...
بالشهای خیسشانه هایم را کولی می دهدتا ابرهای بالامی رودمی رود قسمتی از توکنار باغچه ی خرمالوتکه ای ابر می ماند...
پاییز کوچیده....تو رفته ای با ؛ترکه های انار به پاهایم میکوبمکه صندل های تابستانی تو،جایِ پای ت را می بوسد!...
در معبدِ من می میرندتمام بولهوسی های جهان!من راهبه ئی هستم که آخرین عبادتگاه ساخته شده ام طرح ست از یک حسِ گمشده. در مرهمی آغوش،به پیچیدگی هائی برخورده امکه رمزِ بوسه هایت را دنبال می کند!به جغرافیائی آشنا هدایتم باش! (زانا کوردستانی)...
پرسید وحشتت از چیست؟نشستم و شمردماماترسناک ترین شانخلوت مرگبار انسان هاستپس از دریده شدن با دست های همدروغ می گفتمنمی دانستهراس راستینمسکوت ملال آور پنجره بودوقتی که به نور دعوت می شد ونمی گذاشت بگشایمشاین باربه خودم دروغ می گفتماز امیدی که می خواست با قلبم هم آغوش شودمی ترسیدم...
بلاهتداسی هولناک وُ گُنگکابوسی شد که، به کمین گل رفت ...و سَر زد در صبحی تازه دمیدهغنچه ای نو شکفته را!!! آه...به کدامین گناه؟!مگر عاشقی در اندرونی ی سیاهت جُرم بود؟!در تاریکخانه ی ذهنی پلید--کارتُنک بسته از جهل! گلبوته ای معصوموجودش را، به شقاوت داس سپرد...داسی کهقرار بودگندم های مزرعه را بچیند! آه...اعجازِ باغی سر سبزدر زمهریرِ زمستان چال شد...
- باور کنید:من،،،مترسکی هستم،در جالیزاری دور وُ، متروک! کلاغ های لعنتی،با سُخره ای فجیع کنارم می نشینند!و خیره مى شوند،به دکمه های پیراهنم که پر از تنهائی ست!و منقار می کوبندبر کلاه پوسیده ی من... آه،،،اگرچه فارغ از چیستی ام،خرسندم از معاشرتی هرچند تمسخرآمیز! (زانا کوردستانی)...
- خوبم، تو چطور؟!خوبم؛شبیه فانوس کنج انباری،که دل پری از لامپ ها داردخوبم، شبیه گلدان کنار پنجرهکه با حسرتگل های آفتابگردان مزرعه را نگاه می کندخوبم؛ شبیه قایقی پیردر خشکی که می داند دیگر به آب نمی اُفتد خوبم؛شبیه کاسِتیکه سال هاست آواز عشق اش،،،در پس خاطره ها جا مانده خوبم اما؛--حال تو چطور است؟! (زانا کوردستانی)...
تو بر نمیگردیو این غمگین ترین شعر جهان است که ترجمه نمیشود یعنی تو را به هیچ زبانی نمی توان برگرداند...
به فکر من نباشبی دغدغه راهت را بگیر و بروشاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتماما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها راخوب به من آموختتو هم ماندنی نبودی....از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزدمیدانستی من دلکندن بلد نیستماما هی در وجودم پیله کردیپیله کردی و آخرش پروانه شدیو حوسِ پرواز دیوانه ات کردمن تصمیم گرفته بودموقتی کسی بامن حالش خوب نیستزمین و زمان را به هم ندوزمچون اعتقاد داشتم با اصرارفقط غبار میرود تویِ چشم رابطه هااما......
پدرم گاه صدا میزندم شعر سپید!بس که آشفته و رنجور و به هم ریخته ام...
پر کارترین شاعر جهان...شب است!با آن همه شعر سپید کوتاه...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن، چیزینمی خواهیم ازین بازی!...
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز. خوشا نشستن چون مرغ دریایی به تنهایی که بر چوبکی بال می گشاید...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
دوستت دارمهمان قدر که نمیگویم !همان قدر که نمیدانی !همان قدر که نمی آیی...
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی بیاکه صاف شود این هوای بارانی...
حیف است خوابیدن وقتی زندگی بیرحمانه کوتاه است اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم این بار بگو دوستم داری یا من اول بگویم حیف است نگفتن وقتی زندگی؛ چنین کوتاه است...
هر صبحآفتاباز نخستین برگ شناسنامه ی توسر می زند...تقویمزیر پای توورق می خورد......
هر آنچه دوست داشتمبرای من نماند و رفت…امید آخرین اگر تویی!برای منبمان….....