پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانِ منمرا چه به جنگ و سیاست بازی های این جهانکه من هر صبح از تماشای طلوع خورشیدبه تصور تماشای چشم هایت می تازمو با صدای آماده باش خیالمرو به نبودنتتیراندازی می کنممن در این میدان نبرددست خالیبا فراموشی ات سر جنگ دارمنگاهت را که میگیریسربازهاقلبم را نشانه می گیرندتا خمپاره ها را شلیک کنندتو همان گلوله ای می شویکه از میان استخوان هایم می گذردو هر بار که به جانم می خوردچندین \تو\ در من را از پای درمی آورد...
مزرعه در التهاب غرش ابری غریب خوابیده استو منبا قلبی خمیده، صاف ایستاده امتا سینه پهلوهای کهنه امخشک شوندمن تاراج مزرعه رابه بوسه های کلاغی فروخته امکه چشمان سیاهشمسلوک شده بر سینه امو سالهاست ردپایش را در اسارت باد و بارانبر روی شانه ام به دوش می کشمدلتنگی ام را قدم نمی زنمتا از دکمه های پیراهنم بالا برودو خودش را به لبخند پوشالی ام بچسباندآهِ من، در تلاطم گندم زار گم شده استو دلش را به های و هوی کلاغ ها سپر...
هرشبوقتی زمین تلخ منبه دور چشم هایت می چرخداز برزخ کابوس هایم می پرمپاهایم را در چمدان می گذارمو با خودم به سر همان هزارتوییکه سالهاست در رفت و آمدش سرگردانم، می برمهربار اماحواس مستم پرتِ ماه می شودو کسی نمی داندسر از کجا درمی آورممن مثل یک کودک سر راهیبه این چند راهی ها خو گرفته امبه من بگو بعد از این همه آشفتگیپایان کدام راه به تو می رسد؟......
پر از حرفمو تلافی اش را فقط خودکارم می تواند از کاغذها بگیردوگرنه یکی از همین روزهاحتما خفه خواهم شد...
در ظلمت سرد یک شب پاییزیزیر تلاطم قطره های تند بارانخنده های سرخ ما به اسارت می رفتو درست زمانی که تو از روح تمام ساعت ها عبور می کردیعقربه ها تلو تلو خوردندو به دوش هم افتادنداکنون چند سال و یک شب استکه من همچنان در ساعت پنج دقیقه مانده به یک بامدادمیان عقربه ها زندانی امسخت دلتنگ و بی قرار...
(( سرزمین های کشف نشده ))من بهارم را خزان شدموقتی سیب های پاییزیلبخند را از شاخه هایم می چیدندزیر حافظه ی خیس ردپایمبا مرگ هر برگاز درد فریاد زدمکِی زمان کوچ پروانه هایم می رسد؟من تابستانم را قندیل بستمو با دانه دانه ام که از آسمان می ریختآدمک برفی کوچکی شدمکه با هر تابش خورشید روی صورتمدر ژرفای خودقطره قطره نیستی به همراه می بردممن پاییزم را جوانه زدمو با بارش هر قطره بارانکه به خون سبز رنگم می رسیدبه ای...
خورشید برای تو آفتاب است امروزبرای من اماداغی بر پیشانی ......
خال روی صورتتبوسه ایستکه در زندگی قبلی مانگوشه ی لبت چسبیدهوقتی منپروانه ای بودم بی قرارو توفانوسی معلقدر ایوان شب...
برگهایت را که از چشمانمدهانمو انگشتانم بیرون زدهمی بوسمقیچی کوچکم را برمی دارمتمامش را هَرَس میکنمشب اماباران به زیر پوستم میزنداز استخوان هایم عبور میکندبه پاهایت می رسدبیشتر قد میکشیخوب میدانمیکی از همین روزهاخواب که بمانمتمامم را بلعیده ایچه کسی خواهد فهمیدکه تو پیچکی شده بودیبه دور رگ های من....
و من بسیار به رنج چشم ها می اندیشمخسته از نبردی تن به تنآلوده به فراقدر انتظاردر انتظاردر انتظار ......
به زبانی غیر مادریبا الفباهای بیگانه به مفهوملبریز از واژه های معلقشعری خاکستری راپیچیده در لفافه ی اندوهبرایت هجی خواهم کردکه به هنگام سخنزبان را در حنجره فرو بکشدآتش فشان به گوش باایستدرعد لکنت بگیردو سیل طغیان کندمیگریزم از این سکونپابرهنهباور کنباور کن در این دارالمجانین گنگبه زبان های مکررشعر دندان گیری برایت ندارمو آنقدر خاموش مانده امکه لبهایم از فرط فروبستگیدر آغوش مرگخاک میخورند ......
وقت گل دادنمان بودکه موریانه هاریشه هامان را خوردند ......
(( نیمه تاریک اتاق))در نیمه ی تاریک اتاقتصویر تار زنیکه به سوگ شعرهایش نشسته بوددیده می شدبوسه های نکرده اش راحریصانهاز شمشاد های جامانده در گل های پیراهنشبا لبخندی غبارآلود می چیدبر خاکستر سوخته ی خاطراتشبر هجرت گرمای تنشعریان می رقصیدو پرهای طلایی سینه اش پوست می انداختطعم کال لبهایش رابه سلامتی اندوهشسر می کشیدتلختلخزنی طرد شده از بیگانه ترین عشقکه گونه هایش به کبودی می زدزخم هایش مدام ویار...
چه کسی میدانست قاصدک هابعد از فوت کردن به کجا می رونداین همه آرزو به آسمان فرستادن و دست خالی برگشتن طبیعی نیست ......
تو را به جان سینه سرخ های بهاری بخندکه شیرینی هجوم تلخ اندوهم، یک هبه لبخند توست......
(( اسب سیاه بالدار ))آسماندر آغوش ابرهای تردیدبا لهجه ی من حرف می زدباراننام کوچک دختری را میخواندکه در نیمه شبی تاریکپشت انفجار باورهای سستزیر شمعدانی های مردهعروس میشدطعم گس بوسه هایشچشمه ها را فرو می خورد و پس نمیدادآرزوهایش رابه دست اسب های سیاه بالدار می سپردوقت پرواز امارگ هایشان را میزدیک آرزویک اسب سیاه بالداریک آرزویک اسب سیاه بالدارآه باراناز چند فردای دیگردر میان آواهای نا آشنابه زبان ه...
جان منمن نه برای جوانی سی سالگی هایتنه برای ناز چشمان سیاهتنه برای بازوان نیرومندتو نه برای سبزی و طراوت بهارتکه برای خزان تنهایی هایت آمده اممرا ببر به روزهای سالخوردگی اتبه سردی و خشکی زمستانتبه چین و چروک های پیشانی اتبرف نشسته روی موهایتو خستگی و درد زانوهایتبه روزهایی که دست های لرزان تورا خواهم گرفتبا چشم های کم سوی تو خواهم دیدبا عصای چوبی تو قدم خواهم زدو در خط عمیق لبخندت لانه خواهم کردهمان روزهایی که فراموش...
نه که چشمان تو سرشار محبت باشدمنِ بیچاره ز بیچارگی ام عاشق آنها شده ام !...
آدما فکر میکنن عشق یه اتفاقهو تمام زندگیشونو منتظر افتادن این اتفاق هستندر حالی که عشق یک اتفاق که نه، بلکه یک دانشهیک علمهمنتظر اتفاق افتادنش نباشینعشق رو یاد بگیرینهمدیگه رو یاد بگیرینهمدیگه رو بلد باشینو تصمیم بگیرین که عاشق بشینو عاشق زندگی کنین ♥️...