درختی است
لبه ی پرتگاه
ریشه هایش در هوای خالی
دست می کشد به زخم های باد
فیروزه سمیعی...
تنهایی
پرنده ای که بال هایش
در آسمان خیالی
پرواز می کرد
...فیروزه سمیعی...
پاییز در باد
یاد تو بر لبانم
غم را می برد...
ای عشق
پاییز اگر می رود
غوغای لبخندت
در یلدای دلم
جاودانه است...
....
فیروزه سمیعی...
در غوغای طوفان
تو بودی
عشق و ایمان
مثل یک پرنده...
....
...فیروزه سمیعی...
پاییز می رقصد
با برگ های افتاده
من در سکوت
طوفان بی صدا
در دل شب
یاد تو
خوشبختی ام بود
....فیروزه سمیعی...
رنگِ چشم های تو را
در آسمان بافتم
پراکنده ی دریا
و من
در عجبم که نمی بینی...
.....فیروزه سمیعی...
فقط شب های بی ستاره اند
که به من یاد می دهند
چطور در روشنایی گم شوم...
...فیروزه سمیعی...
روی ماهت دیدم و جانم به رفت
در نگاهت گم شدم، آخر چرا؟!...
....فیروزه سمیعی...
مرا ببوس
آن گونه که هیچ اندوهی
در جانم نماند
و هر تپش قلبم
به شوق حضورت
جاری شود...
فیروزه سمیعی...
به آغوشت
که می رسم
تمام جهان
کوچک می شود...
تو همان جایی
که آرامش
از آن جا می جوشد...