سه شنبه , ۱ آبان ۱۴۰۳
کوهابرباد را به تماشای دریا فرستاده است و در تماشای دریاابربه دامان رعد و برق عشقی را به خواب می برد شاید که شبادامهٔ روز باشد که عشق سؤالی ناتمام از باد می سازد و ابرسمت باد ........☘️🍃....فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah۱۴۰۳/۷/۲۵...
من همان صبح پاییزی ام که با صدای زنگ اول به شادی می رسید همان کوچه ی شلوغ که هر قدمش پر از دلهره ی درس و امتحان بودکتاب هایم پر بود از حاشیه نویسی های بی خیالی چه رؤیاییچه شوقی! در جیبمرنگ خودکار آبی و بوی مداد تراشیده از عبورچه ساده بود آن روزها مثل ورق های دفتر که پر از سوال های بی جواب می شدندو مابا نگاه به ساعت منتظر می ماندیمآن قدر دور نیست کیفم هنوز بوی پرتقالِ زنگ تفریح را می دهدفیروزه...
صدای دریاهوای بهاری و معتدل ساحل شلوغ خنکای نسیمدریا مواج و آسمان ابریرنگی از زندگی در دل می جوشدشن های ساحل پر از صدف هر کدام گویای ِداستانی از آغوش دریا و رازهایشکه با هر موج بار دیگر زنده می شودصدای قایق ها در دوردست کودکان با خوشحالی بادبادک ها را به دست باد می سپارند و صدای مرغان دریای آوای آزادی در دل روزستکه با هر وزش باد موج ها را به آغوش خود می کشند گویی می خوانند: «این لحظه را بگیر، ...
رفتم انزلی بوی دریا میآدمرغان بال و پر می زنند تالاب خوابیده، نیلوفرها خندانند دریا دل نوازِ قصه گو ست ماهی سفید در تور می اُفتدتا دنیا را ببیند🍃🍀...فیروزه سمیعی.....
خدا نکند عشق اعدام شوددر سلول های تاریک زیر سایه ی دارآنجا بوسه ها در زنجیرها محبوس می شوندخدا نکند دست هادر فاصله ی گلوله هابه هم گره بخورند و عشق در ویرانه های شلیک فریاد بزند: من اینجا هستم!خدا نکند حضور قلب ها در این بی صدایی در زیر خاک مدفون شودکه در زخم های مکررهر یادگاری یک شکست دیگر استخدا نکند عشق بمیرد در ردیف های نام های فراموش شدهکه در چشمان آخرین معشوق تنها سای...